تمامِ شب را خواب دیده بودم، دو خوابِ کاملا بیربط به هم اما طولانی. دو خوابِ تلخ و پر از تنش، وقتی بیدار شدم سرم درد میکرد، ناراحتی و فشاری که در خواب بهم وارد شده بود باعث سردردم شده بود، دلم میخواست به دنیای خواب برگردم و مثل مواقعی که با آگاهیِ کامل پایان خوابهایم را خودم انتخاب میکنم و همهچیز شیرین میشود، اینبار هم پایان بهتری برای هر دو خواب رقم بزنم، اما امکانپذیر نبود. سردردم را نتوانستم با دو لیوان چایی هم آرام کنم، طبق قراری که با خودم گذاشته بودم اینترنت را خاموش کردم و نه به پیامهای شخصی پاسخ دادم و نه پیامهای گروهها و کانالها را خواندم، حتی به اینستاگرام هم سر نزدم و برعکس ِ همیشه گروه خانوادگی را هم باز نکردم که چاقسلامتی کنم. اینترنت را خاموش کردم و خودم را با خواندن مجله سرگرم کردم. تصمیم گرفته بودم حتی از خانه خارج نشوم میخواستم کاملا از دنیای بیرون و دنیای مجازی فاصله بگیرم و این 24 ساعت را بیخبر از همهجا باشم. اما حتی مطالبِ مجله هم مناسبت امروز را یادآوری میکرد. دو بار صدای پیامکِ گوشی بلند شد از ترسِ اینکه پیامِ تبریک باشد باز نکردم و چون سردردم بیشتر شده بود دراز کشیدم. هر کاری کردم خوابم ببرد، نبرد. دختربچهی همسایه نمیدانم باز به چه دلیل گریه را سر داده بود آنهم درست در یک قدمی درب ِ خانهی من. حوصلهی اینکه بلند شوم بروم تذکر بدهم را هم نداشتم. پتو را کشیدم بالای سرم. دوست داشتم دخترِ تنبل و بد و ضعیف و ناامیدی باشم که از غم فرار کرده است و جرأتِ روبرو شدن با آن را ندارد. آنهم بعد از قریب به پنج سال. هیچ کار ِ مفیدی انجام نمیدادم. ناهارم را به عمد دیر خوردم و بعد از نمازم هیچ دعا و گفتگویی انجام ندادم. همانطور سعی میکردم دراز بکشم و با خودم و دنیای بیرون لج کنم. فقط هر از چند گاهی ساعت را نگاه میکردم ببینم چند ساعت دیگر به پایانِ امروز مانده است. به پایانِ روزی که تصمیم گرفته بودم ضعیفترین دخترِ دنیا باشم. هر فکرِ مثبت و خوبی که به ذهنم راه پیدا میکرد با لجبازی کنار میزدم و سعی میکردم این واقعیتِ تلخی که وجود داشت را مدام با خودم تکرار کنم. انگار میخواستم با یادآوری این واقعیت، مجوز ِ ضعیف بودنم را بگیرم. سرم درد میکرد و خوابم نمیبرد و وقتی گریه کردم سردردم بیشتر هم شد. به گلناز و سکینه گفته بودم امشب همراهشان به دیدنِ تئاتر میروم و دعا میکردم موضوع تئاترِ امشب ربطی به مناسبتِ امروز نداشته باشد اما بعد از اذان ِ مغرب، درست موقعی که فقط چند ساعت به پایانِ امروز مانده بود همهچیز عوض شد، جواب ِ تلفنهایم را دادم، با ذوق کادویم را باز کردم و برای خوردن ِ کیک فنجانی ِ داغ و بستنی به کافه رفتم تا بابت ِ اینکه با حال ِ بدم باعث ِ کنسل شدنِ برنامهی تماشای تئاتر خودم و دوستانم شده بودم غصه نخورم، موقع برگشت شیرکاکائو خریدم و تصمیم گرفتم به وبلاگم سری بزنم. بعد به آقای چپدست قول دادم که امشب را بدونِ گریه سر کنم و از مادرم معذرت خواستم که امروز دختر ِ ضعیفی بودم و ناامیدش کردم. لپتاپ را روشن کردم و یادداشت ِ روزانهام را اینگونه شروع کردم: "روزی که دیگر نباید اجازه دهم تکرار شود، زیرا من قوی هستم و ضعف شایستهی من نیست. هر چند بعضی غمها قدرت را هم به زانو در میآورند."
به عنوان هدیه بهش یه بازی فکری دادیم، همونموقع باز کرد و با توضیح کمی که جناب همسر بهش داد فوری یاد گرفت! نشون به اون نشون که تا زمانی که ما توی شهر شیراز بودیم، هزار بار مجبورمون کرد باهاش بازی کنیم.
رفتیم بیرون از خونه و چون دید نمیتونه بازی رو با خودش بیاره و در حین حرکت و داخل بستنیفروشی و جاهایی که توقفمون کم و ناپایدار!!! بود، قرار میگیریم منو مجبور میکرد براش چیستان بگم و اون جوابشو پیدا کنه. (هر چی چیستان بلد بودم گفتم و یه جاهایی از خودم میگفتم، بازم میگفت ادامه بده)
فیلم قانون مورفی رو دیدیم که راضیکننده نبود و بعدش رفتیم کتابفروشی، آخرین نفری بود که از کتابفروشی آوردیمش بیرون اونم به زور. فقط یه دونه کتاب خرید اما میتونم بگم بیش از نیمی از کتابهای اونجا رو ورق زد و نگاه کرد.
شب قبل خواب گفت برام کتاب بخون، فرداش داشتیم میرفتیم مهمونی توی ماشین مجبورم کرد براش کتاب بخونم، توی مهمونی بعد از ناهار وقتی که چند دفعه همون بازی فکری رو انجام داده بود و گفتیم دیگه کافیه، گفت چیستان بگو و گفتم الان توی ذهنم چیزی ندارم کتاب رو آورد و گفت پس کتاب بخون، توی ماشین موقع برگشت به خونشون بازم گفت برام کتاب بخون.
واقعا من رو شگفتزده کرد، که مطمئنم وقتی از 6 سالگی به 60 سالگی هم برسه هنوز هم عاشق کتاب خوندنه، که مطمئنم بچهای که از الان با بازیهای فکری و چیستان اوقات فراغت میگذرونه چه بزرگسالی روشن و پر از معلوماتی خواهد داشت.
اما به عنوان سکانس شیرین این دو روز اینم تعریف کنم.
همون موقع که توی بستنیفروشی بودیم و مرتباً ازم میخواست براش چیستان بگم، گفتم: "اون چیه که هر چی بیشتر بخنده، مردم بیشتر میخورنش؟" گفت: "من!" خندیدم و گفتم نه یه چیز دیگهست!" گفت: "چرا دیگه، هر وقت میخندم همه بهم میگن الان میخورمتا" و اینجا بود که پسته سر تعظیم فرود آورد.
خلاصه که آره، بچهها باور میکنن.
کی باورش میشد من! من ِ بانوچهی دیماهی آرشیو دیماه رو خالی بذارم اینجا؟ خالی موند خب! حتی 30 دیماه یه یادداشت گذاشتم توی گوشی که ساعت 11 شب یادم بندازه یه پست بنویسم توی وبلاگ. راستش رو بخواین دلم واسه وبلاگم و شما و نوشتن تنگ شده بود اما بیشتر از اون دلم نمیخواست آرشیو دیماه 97 توی وبلاگم وجود نداشته باشه. گوشی یادآوری کرد اما خب گرفتار بودم و نشد که بیام بنویسم. بگذریم گذشته دیگه حالا هزاری هم که بشینم افسوس بخورم نمیشه دیگه.
سلام.
اگه بگم گرفتار بودم و نشد حرف تکراریه، قبول دارم که همه مشغله دارن اما خب شما این مشغلهها رو با نبود اینترنت توی کلبه جمع کنید بهم حق میدید.
14 دیماه تولدم بود. روز قبلش با جناب همسر رفته بودیم شهر خودمون، خواهرم گفته بود شب قراره خانوادهی پسرعمو شام مهمونمون باشن. به مناسبت رسیدن ِ کارت ِ پایان خدمت ِ برادرم. هیچ چیز غیر عادیای وجود نداشت. خانوادهی پسرعمو اومدن شام خوردیم و ظرفها شسته شد خواهرم بهم گفت بیا توی اتاق باید یه چیزی بهت نشون بدم. گفتم اول کار خودمو انجام بدم بعد. نشستم پای لپتاپ کارمو انجام بدم. یکم طول کشید. بعد خواهرم گفت بیا بریم پیش مهمونا دیر شده زشته. یادم رفت بپرسم پس کارت چی بود و چی میخواستی بهم نشون بدی. در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون چراغا خاموش بود تا ذهنم بررسی کنه که چی شد و بقیه کجان و چرا چراغا خاموشه یهو کلی دست و سوت و جیغ و هورا و "تولدت مبارک" گویان به همراه روشن شدن چراغا و یه عالمه برف شادی بهم یادآوری کرد که بله، گویا خانواده جشن کوچولویی برام گرفتن و چیزی که متعجبم کرد بادکنکا و کیک و بقیه چیزایی بود که نمیدونستم کی فرصت کردن نصب کنن! همونطور شوک رفتم نشستم اونجایی که برام در نظر گرفته بودن و وقتی شمع روی کیک رو دیدم که عدد 28 رو نشون میداد یادم افتاد باید نیشمو ببندم و مثل خانوما رفتار کنم :دی
استوری گذاشتن من توی واتساپ همانا و پیامهای کنجکاوانهی فامیل همان که "وااا مگه تو 28 سالته؟ تو کی 28 سالت شد؟" فکر کن همش فکر میکنی یه نفر 23-24 سالشه بعد یهو میبینی شمع 28 رو گذاشتن روی کیکش. هم تو شوک میشی هم اونی که متولد شده دچار یأس فلسفی میشه وقتی میفهمه چقدر بزرگتر از تصورات بقیهست :))
پیامهای دوستان هم مبنی بر این بود که چرا شمع 28 گذاشتی؟ که گفتم من نذاشتم خانواده گذاشتن، اما چرا نباید میذاشتن؟ که گفتن نه باید 27 میذاشتی. بعضیاشون میگفتن چون دیماه سال 69 هستی دیگه جزو سال 70 حساب میشی و با این حساب تو تازه 26 سالگی رو به پایان رسوندی و وارد 27 سالگی شدی. عدهای هم میگفتن باید 27 میذاشتی چون تو تازه 27 سالگی رو به پایان رسوندی و باید شمع سالی که تموم کردی رو فوت کنی و وارد سال جدید بشی. این 28 رو که گذاشتی یعنی 28 سالگی رو تموم کردی و وارد 29 سالگی میشی. گفتم این عدد روی شمع صرفا یه عدد 26 و 27 و 28 و 29 خیلی فرقی نمیکنن با هم، هر چند این فلسفهی فوت کردن شمع سالی که گذشت واسه من کمی گنگ و نامفهومه. اگه باید عدد سالی که گذشت رو بذاریم پس چرا موقع فوت کردن شمع آرزو میکنیم؟ خب واسه شروع سال جدید آرزو میکنیم دیگه. الغرض ما مثل بقیه نیستیم که خودمونو هفتادی حساب کنیم. :دی
همیشه موقع محاسبهی سنمون دقیقا 14 دی 69 رو تا اون تاریخی که داریم محاسبه میکنیم توی ذهن حساب میکنیم، نه کمتر و نه بیشتر. پس ما به میمنت و مبارکی پس از گذران سالی پر از اتفاقات خوب و با اندکی اتفاقات بد، پس از تجارب مختلف بخصوص کسب تجربهای در خصوص زندگی مستقل و یک نفره در شهری جدا از خانواده، وارد 28 ُمین سال زندگیمون شدیم و مثل بقیه بلد نیستیم فاز غم بگیریم که "یک سال پیرتر شدم" :دی
از دیگر اتفاقات مهمی که در این ماه پر خیر و برکت (دیماه - بخاطر تولد من برکت داره :دی) گذشت، جابجایی و نقل مکان من از اون کلبه به این کلبه بود، یعنی از اون اتاق 5 متری یه گوشهی شهر نقل مکان کردم به یه سوئیت 27 متری یه جای بهتر شهر. که اگه از همه نظر از کلبهی قبلی سرتره (حتی در افزایش کرایه خانه :دی)، اما در آنتندهی افتضاح و اینترنت افتضاحتر دستکمی از اون جای قبلی نداره با این تفاوت که حداقل توی کلبهی قبلی همراه اول اوضاع خوبی داشت اما اینجا هم همراه اول و هم ایرانسل هر دو مریض احوال هستن طفلکیها.
همچنان زندگی رو به صورت تکنفره در این شهر میگذرونم و همچنان روز به روز تجربههای جدید کسب میکنم با این تفاوت که میدونم هر هفته چهارشنبهها از ساعت 2 بعد از ظهر باید منتظر مردی باشم که میاد تا تعطیلات آخر هفته رو با من بگذرونه حالا چه اینجا، چه شهر ما و در کنار خانوادهی من و چه شهر خودشون و در کنار خانوادهی خودشون.
از دیگر تغییر و تحولات این مدت ِ اخیر که البته به دیماه ربطی نداره، تموم شدن ِ درسم در ترم سوم هست که اگر اون دو واحد معرفی با استاد و تحویل کارورزی رو ندیده بگیریم الان من یه فارغ التحصیل به حساب میام. :دی
این بود مختصری از آنچه گذشت، حالا شما چه خبر؟
کتری برقی رو روشن میکنم و برای بار هزارم پرده رو کنار میزنم و حُسنیوسفهام رو نگاه میکنم و بازم تو دلم دعا میکنم حالشون خوب بشه، وجود این 3 تا دلبر، تنها دلیلی بود که راضی شدم یه قسمت از کاغذ رنگیهای چسبیده به شیشهی پنجره رو پاره کنم، مرضیه میخونه: "ای برگ ستمدیده پاییزی، آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی"، کاغذهای یادداشت آخرین مصاحبه رو میذارم روی هم و یه گوشه میذارمشون که بعدا منتقلشون کنم توی آرشیو، میام سراغ وبلاگم و با دلتنگی تاریخ آخرین پستم رو نگاه میکنم، یکم غصهم میشه، اما بیخیال میشم و پنل مدیریت رو باز میکنم. توی دفترچه یادداشت ِ کنار دستم مینویسم: اجارهی کلبه. یعنی که یادم بمونه کرایه خونه رو پرداخت کنم، دقیقا از 8 آبان مرتباً به خودم یادآوری میکنم و مرتباً از یادم میره (حتی خیلی قبلترها میخواستم یه مطالعه داشته باشم بدونم کدوم کلمات فارسی هستن که از تنوین ــًـ براشون استفاده نکنم و اینم یادم رفت) داشتم میگفتم، از 8 آبان تا 26 آبان دقیقاً میشه 18 روز، 18 روز یه چیزی رو یادآوری کردم به خودم و 18 روز یادم رفته. چه غمانگیز.
دوباره یادداشت میکنم که یادم نره قبل از سفر حتما کارهای عقبمونده رو انجام بدم. یکی از دوستام پیام میده که: باید ببینمت و در مورد موضوع مهمی باهات صحبت کنم. جواب میدم که فردا از ساعت 19 تا پاسی از شب بیکارم. یه استیکر خنده میفرسته و تشکر میکنه. دوباره دفترچه یادداشت رو برمیدارم و مینویسم که حتما از طیبه بپرسم هوای قم چطوریاست؟ آخه "سرد گفتن" اون طرفیا با "سرد گفتن" ما جنوبیها، تفاوتش مثل سیاهی شب و روشنی ِ روزه!
بعد یادم میاد که سال 95 که پاییز رفته بودم قم اونقدی سرد نشد که پالتو لازم بشم! دفترچه یادداشت رو برمیدارم و روی آخرین مورد که سوال در مورد آب و هواست، خط میکشم. به جاش مینویسم که یادم نره ساعت حرکت اتوبوسها از ترمینال جنوب تهران رو بررسی کنم. یکی از همکارا تماس میگیره و ازم میپرسه واسه فلان خبر کدوم تیتر خوبه؟ میگم بنویس "بابا تو خوبی!" میخنده میگه اخراجم میکنن. میگم پس یه تیتر بزن که اخراجت نکنن. میپرسه واسه آخر هفته برنامهی تالاب حله هستم یا نه؟ میگم دارم میرم تهران و قم. میپرسه چه خبره؟ میگم: ز من نپرس چه خبر، خبر بسیار است متوجه میشه نمیخوام توضیحی بدم. خداحافظی میکنه. مرضیه ساکت شده، آهنگش تموم شد به گمونم. باز بلند میشم میرم پشت پنجره سراغ دلبرام. تو دلم پره غصهست براشون. اگه حالشون خوب نشه چی؟
دوباره میام میشینم پای لپتاپ و مینویسم. سلام.
+ مرسی که جویای حالم بودین، پیامهای پر از محبتتون رو خوندم :)
1- پاییز برای من عجیب خاطرات و حال و هوای خاص ِ وبلاگم رو زنده میکنه، اولین باری که وبلاگنویس شدم پاییز بود، سال 86، چه زود 11 سال گذشت. یازده سالی که زندگیم دچار تغییر و تحولات ِ مثبت و منفی ِ زیادی شد اما وبلاگنویسی رو از خودم دور نکردم. شاید همین حال و هوای پاییزی ِ امروز بعد از ظهر ِ خونمون بود که دلتنگیمو شدیدتر کرد و تصمیم گرفتم بیام و به وبلاگم سری بزنم، اما خوندن چند تا پست ِ نخوندهی شباهنگ که خود کتاب قطوری! بود :دی، بعد از ظهر رو به شب رسوند :))
2- چهارشنبهی هفتهی گذشته بابا و داداشم اومدن بوشهر دنبالم و من رو که از شدت سرماخوردگی نمیتونستم روی پا بایستم برگردوندن به خونه و امروز هشت روزه که هنوز اینجام و کلی کار ِ عقبمونده بوشهر دارم که منتظرن من برگردم و بیان به استقبالم.
3- بالاخره کسریخدمت داداشم اعمال شد و سربازیش تموم شد، بزرگترین نگرانی و دغدغهی این یک سال خانواده و بخصوص پدرم رفع شد و این اتفاق ِ خوب، میون این همه وضع نابسامان ِ مملکت واقعا حس خوبی داشت.
4- با این چند روز مرخصی تحمیلی! دیگه بعید میدونم حتی اگر سایر شرایط هم جور بشه بتونم مسافرت پاییزه رو برم و حالم خوب بشه ولی خب، خدا بزرگه، راهی میذاره جلو پام حتما. مطمئنم. وگرنه تو این اوضاع داغون ِ روحی دوام نمیارم!. مگه نه!؟!
5- مثل کسی میمونه که یه نقشه طراحی کرده و طبق همون میره جلو، اگه چاهی هست، دامی هست قبلا پیشبینی کرده و گرچه ازشون زخم میخوره اما بازم عبور میکنه و میره مراحل بعدی، اما توی مراحل بعدی بازی یه جوری میچرخه، دامها و چاهها یه جوری میشن که نه تنها زخمی میشه که تا مرز سقوط هم پیش میره. شما بودین چیکار میکردین؟ بازی رو استپ میکردین و بیخیال میشدین؟ اگه ادامه میدادین واسه این چاهها و دامها پیشبینی نشدهی مراحل جاری و بعدی چه راهکاری میاندیشیدین؟
یه تریبون آزاد، برای شما.
کامنتهای این پست به تایید نیازی ندارن دیگه حواستون باشه :))
بنویسید از هر چیزی که دوست دارید، خطاب به من، خطاب به خودتون. خاطره تعریف کنید، جک بگید، از وبلاگ من یا نوشته های من بگید، نقد کنید، تعریف کنید، سوال کنید. هرچی هرچی خودتون دوست دارین.
دوست دارم بشنومتون شماهایی که هنوز اینجا رو دنبال میکنید :)
دورهی راهنمایی بودم و ماه رمضان بود، هر سال ماه رمضان که میشد مدرسه یک بعد از ظهر را آش رشته درست میکرد و از روز قبل به دانشآموزان اطلاع میداد که با خودشان ظرف ببرند، من هم آنروز با ذوق، ظرف آش رشتهی داغ را جوری گرفته بودم که ازش چیزی به بیرون نریزد، کوچهها را با احتیاط گذر کردم تا به خانه رسیدم، نزدیک اذان که شد مادرم سفرهی افطار را کمکم پهن کرد، لیوانها، فلاسک آب جوش، خرما، زولبیا، بامیه، نشاسته و ظرف آش. بالای سر ظرف آش نشسته بودم و منتظر بودم صدای "اللهُ اکبر" اذان بپیچد و اولین قاشق را بخورم، بوی آش داغ و پیازداغهایش حسابی مستم کرده بود و ضعف ناشی از روزه حسابی بهم فشار آورده بود، هی چشمم بین صفحهی تلویزیون و ساعت دیواری و ظرف آش میچرخید. ثانیههایی که هر کدام به اندازه یک سال کش پیدا کرده بودند، دست آخر طاقتم طاق شد، ضعف و گرسنگی بر من چیره شد و نتوانستم بیشتر از آن مقاومت کنم، اولین قاشق آش را که به دهانم بردم، به نوک زبانم که خورد و راه گلویم را پیدا کرد، صدای "اللهُ اکبر" اذان پیچید. با حسرت به تلویزیون خیره شدم، فقط دو ثانیه اگر تحمل کرده بودم.
حکایت بعضی از اتفاقات زندگیمان است، درست یکقدمی خط پایان انصراف میدهیم، درست آنجایی که داریم موفق میشویم شکست را در آغوش میگیریم و همان لحظهای که قرار است ماهی صید شود قلاب را بالا میکشیم. یک قدمیهای حسرت.
خب از اونجایی که شواهد نشون میده گویا من فردا پرواز دارم به تهران و بالاخره امسال هم قسمت شد بریم نمایشگاه کتاب :دی
امسال تصمیم گرفته بودم یا نرم نمایشگاه تهران یا اگه میرم روزهای اول نرم! ولی دقیقا برعکس شد و همین روزهای اول دارم میرم :دی
با این حساب من پنجشنبه نمایشگاهم :)
توضیح: دیشب وقتی پست وبلاگم رو نوشتم و چرخی توی وبلاگای دیگه زدم رفتم تو اتاق و کتابمو برداشتم که بخونم. اما اونقدر سرفه میکردم و گلوم میسوخت که کتاب رو گذاشتم کنارم و با بیحالی چشمام رو گذاشتم رو هم. وقتی به خودم اومدم که با انگشتام روی کتاب توی تاریکی اتاق داشتم اسم بانوچه رو مینوشتم. با اینکه دیشب یکی از شبهایی بود که خیلی دیر موقع خوابم برد اما از همون لحظه که بیاختیار اسم بانوچه رو با انگشتام مینوشتم تا لحظهای که خوابم برد همش فکرام حول محور وبلاگ و پست و نوشتن و دوستای وبلاگی بود. و نوشتهی بالا خوابیه که دیدم :دی
پ.ن: از این دست خوابها خیلی زیاد دیدم، واقعا بعضی وقتها خوابهام اونقدر عجیبغریبه که برای کسی تعریف نمیکنم :دی چند سال پیش خواب دیدم عروسی یکی
از بلاگرهاست و بقیه وبلاگنویسها دارن با اتوبوس میرن شهر محل زندگی
بلاگر مورد نظر که توی جشن عروسیش شرکت کنن، یه بار دیگه هم خواب دیدم با
چند تا از بلاگرها با اتوبوس داریم میریم سفر راهیان نور :))
این روزها 90 درصد آدمها وقتی به من میرسند دیگر از اوضاع کارم نمیپرسند، مسائل و مشکلات اجتماعی شهر را جویا نمیشوند، نمیپرسند فلان خبری که در مورد فلان مدیر منتشر شده است چقدر صحت دارد؟ حتی به شکل عجیبی دیگر ملامت و سرزنشم هم نمیکنند که چرا رفتی یک شهر دیگر تنها زندگی میکنی و دختر که از خانوادهاش دور نمیشود!!! در عوض به محض روبرو شدن با من میپرسند: "تاریخ عروسیتون کِی هست؟" بعد بلافاصله میگویند: "تو تابستون نباشهها، بنداز پاییز که هوا خوب شده باشه" و بعد از آن یکییکی در مورد وسایل خانه میپرسند تا ممطئن شوند که فلان ست ِ میوهخوری، صبحانهخوری، عصرانهخوری و. را خریدهام یا نه. یکی از آنها با تاکید بر اینکه: "من دوازده ساله متاهلم تجربم بیشتره" اصرار دارد من را متقاعد کند که سرویس کاسهبشقابها و ظرفهای غذاخوری باید حتما 24تایی باشد، سِت باشد و دو نوع باشد، یعنی یک سرویس ِ 24تایی برای ناهار و یک سرویس ِ 24تایی دیگر برای شام، که اگر یک وقت مهمانی داشتم که بیشتر از یک وعده در خانهی ما بود، در ظرف ِ تکراری!!! غذا نخورد و فکر نکند یک وقت من بلد نبودهام یا پول نداشتهام که نخریدهام. دیگری میگوید: تلویزیون کوچیک نگیر! و آن دیگری میگوید: دو تا سرویس طلا بخر، یکی برای شب جشن عروسی و یکی هم برای بعدا که رفتین سر خونه و زندگیتون و فامیل میان دیدنتون" یکی دیگر چند تا عکس اسکرینشات شده از صفحهی اینستاگرام را به من نشان میدهد و میگوید: "این مدل لیوانها رو بخر واسه مهمونا، یه مدل دیگه هم هست بگیر واسه استفاده معمولی خودتون" بدون استثناء همه تاکید دارند که از هیچ وسیله و ظرفی سرویس 6تایی نخرم و به کمتر از 24تا رضایت ندهم. یکی دیگرشان هم که به قول خودش حسابی بروز است و میداند چه چیزهایی مُد شده با تحکم میگوید: "واسه جشن عروسی حلقه عقدت رو نندازی انگشتت!!! جدیدا مُد شده حلقه عقد جداست، یه حلقه دیگه هم میخرن واسه عروسی".
و من مُدام سرگیجه میگیرم از تمام زنهایی که همجنس من هستند اما همجنس نیستند!!!
شمام مثل من بیخیالید یا فقط منم که به قول این خانمها زنیّت ندارم؟!!!
خُب همونطور که از عنوان مشخصه امسال هم مثل سالهای قبل ختم قرآن داریم اونم به صورت گروهی، دوستانی که قبلا شرکت کردن در جریان روند قرآن خوندن هستن و امسال فقط یه تغییر جزیی داره، دوستانی هم که جدید هستن و در جریان نیستن، براشون توضیح میدم، اول اینکه میتونید از اینجا پستهای مربوط به ختم قرآن سالهای قبل رو بخونید (ختم قرآن سال 97 - ختم قرآن سال 96 - ختم قرآن سال 95) و امسال هم چهارمین سال که خدا این توفیق رو بهمون داده.
خب بریم سراغ توضیحات:
1- اولین انگیزه و هدف ما اینه که قراره با هم قرآن بخونیم و اینکه آیا هر روز یه ختم کامل انجام میشه یا نه اصلا مهم نیست، مهم اینه که توی این ماه مبارک که خوندن قرآن حتی در حد یک آیه، ثوابی چند برابر روزهای عادی داره و این که کِی ختممون کامل میشه به تعداد افرادی که مشارکت میکنن و مقدار سهمیهی روزانهای که برمیدارن بستگی داره، فکر کنم سالهای پیش تا پایان ماه موفق به 15-18 ختم شدیم.
2- با توجه به هدفی که توی شماره 1 دنبال میکنیم پس هیچ اامی وجود نداره که حتما هر نفر روزی یک جزء رو بخونه، بلکه با توجه به وقت و تمایل خود هر فرد میتونه هر چند صفحه که دوست داره بخونه (یک حزب(4-5 صفحه)، دو حزب، سه حزب، یک جزء، دو جزء و.)
3- سالهای پیش سهمیه متغیر هم داشتیم، مثلا خانم ایکس امروز دو حزب میخوند اما فردا وقت آزاد بیشتری داشت و دو جزء میخوند، امسال این سهمیه متغیر رو کمی تغییر و تحول دادیم، چون ما هر روز برنامهی روزانهی قرائت قرآن مربوط به همونروز رو ارائه میدیم پس باید سهمیه هر کس از قبل مشخص باشه که بتونیم برنامه رو بنویسیم، اما برای اینکه شما هم اذیت نشید، به جای اینکه هر روز اعلام کنید که فردا میتونید چقدر بخونید، اول هر هفته سهمیهی مربوط به همون هفتهتون رو اعلام میکنید که مثلا: "من این هفته روزی یک حزب میتونم بخونم و چهارشنبهها سهمیهی هفتهی آیندهتون رو اعلام کنید که هفتهی آینده چقدر میتونید بخونید که من بتونم برنامه رو سر وقت و به موقع آماده کنم و مشخص کنم کی کجا رو بخونه؟
4- البته میتونید سهمیه ثابت هم بردارید که لطفی میشه در حق ما :)
5- هر ختم به نیت یک یا دو ائمه معصوم و یک یا دو نفر از شرکت کننده ها انجام میشه.
6- چون در این مورد سوال زیاد میشه بگم که: دوستان منظور از ختم دستهجمعی قرآن این نیست که دور هم جمع بشیم و با هم قرآن بخونیم، بلکه منظور یک کار گروهی و مشترک هست. هر کس در هر جایی باشه میتونه مشارکت کنه.
7- باز هم اگر سوالی بود بپرسید پاسخ میدم.
8- با توجه به اینکه باید وقت کافی برای نوشتن برنامه باشه، پس خواهش میکنم دوستانی که قصد مشارکت دارن حتما تا عصر روز یکشنبه به من اطلاع بدن (سالهای گذشته حتی روز اول و دوم هم کسانی بهمون ملحق میشدن که البته ما به لیست اضافه کردیم اما مجبور شدیم برنامه رو از اول بنویسیم پس خواهشاً نهایتا تا عصر روز یکشنبه اعلام آمادگی کنید.)
9- در صورت امکان و تمایل این پست رو منتشر کنید.
دوستانی که تا این لحظه اعلام آمادگی کردن:
1- خانم سبحانی
2- عاشق بارون
3- نرگس بانو
4- خانم موسایی
5- آزاده بانو
6- خانم برزویی
7- آقای محدث زاده
8- زهره بانو
9- هانیه بانو
10- خانم نجارنصب
11- خانم کشت ریز
12- الهام بانو
13- آنیتا بانو
14- مینا بانو
15- فاطمه بهمن
16- مریم بانو
17- فائزه بانو
18- اَسی
19- ثریا شیری
20- آقای مددیاصل
21- فرزانه بانو
22- ریحان بانو
23- واران
24- شباهنگ
25- محبوبه شب
26- تو دلی
27- ابوالفضل مهدوی فر
28- نبات خدا
29- فاطمه بانو
30 - نسرین بانو
31- نُوا بانو
32- محبوبه بانو
سلام
با توجه به اینکه ماه رمضان از فردا شروع میشه، دوستانی که دیر اعلام کرده بودند و نتونسته بودیم اسمشونو توی لیست بذاریم میتونن امروز تا قبل از ساعت 18 دوباره اعلام آمادگی کنن و حتما توی کامنت سهمیه ای که هر روز میتونن بخونن بگن چقدر هست.
+ دوستانی که در ختم قرآن مشارکت دارن آدرس کانال مربوط به ختم قرآن رو به صورت خصوصی براشون ارسال میکنم. در صورت صلاحدید شماره موبایلتونو برام بفرستید برای وقتایی که بلاگ باز نمیشه (مثل دیروز) و پروکسی ها و ها هم کار نمیکنن و دسترسی به تلگرام هم نیست.
+ شروع قرائت قرآن از فردا هست. که ما برنامه رو امشب میذاریم توی کانال و اگر بلاگ درست بود توی وبلاگ هم قرار می دیم.
+ کامنت های این پست بسته هست، در پست زیر کامنت بذارید.
خُب همونطور که از عنوان مشخصه امسال هم مثل سالهای قبل ختم قرآن داریم اونم به صورت گروهی، دوستانی که قبلا شرکت کردن در جریان روند قرآن خوندن هستن و امسال فقط یه تغییر جزیی داره، دوستانی هم که جدید هستن و در جریان نیستن، براشون توضیح میدم، اول اینکه میتونید از اینجا پستهای مربوط به ختم قرآن سالهای قبل رو بخونید (ختم قرآن سال 97 - ختم قرآن سال 96 - ختم قرآن سال 95) و امسال هم چهارمین سال که خدا این توفیق رو بهمون داده.
خب بریم سراغ توضیحات:
1- اولین انگیزه و هدف ما اینه که قراره با هم قرآن بخونیم و اینکه آیا هر روز یه ختم کامل انجام میشه یا نه اصلا مهم نیست، مهم اینه که توی این ماه مبارک که خوندن قرآن حتی در حد یک آیه، ثوابی چند برابر روزهای عادی داره و این که کِی ختممون کامل میشه به تعداد افرادی که مشارکت میکنن و مقدار سهمیهی روزانهای که برمیدارن بستگی داره، فکر کنم سالهای پیش تا پایان ماه موفق به 15-18 ختم شدیم.
2- با توجه به هدفی که توی شماره 1 دنبال میکنیم پس هیچ اامی وجود نداره که حتما هر نفر روزی یک جزء رو بخونه، بلکه با توجه به وقت و تمایل خود هر فرد میتونه هر چند صفحه که دوست داره بخونه (یک حزب(4-5 صفحه)، دو حزب، سه حزب، یک جزء، دو جزء و.)
3- سالهای پیش سهمیه متغیر هم داشتیم، مثلا خانم ایکس امروز دو حزب میخوند اما فردا وقت آزاد بیشتری داشت و دو جزء میخوند، امسال این سهمیه متغیر رو کمی تغییر و تحول دادیم، چون ما هر روز برنامهی روزانهی قرائت قرآن مربوط به همونروز رو ارائه میدیم پس باید سهمیه هر کس از قبل مشخص باشه که بتونیم برنامه رو بنویسیم، اما برای اینکه شما هم اذیت نشید، به جای اینکه هر روز اعلام کنید که فردا میتونید چقدر بخونید، اول هر هفته سهمیهی مربوط به همون هفتهتون رو اعلام میکنید که مثلا: "من این هفته روزی یک حزب میتونم بخونم و چهارشنبهها سهمیهی هفتهی آیندهتون رو اعلام کنید که هفتهی آینده چقدر میتونید بخونید که من بتونم برنامه رو سر وقت و به موقع آماده کنم و مشخص کنم کی کجا رو بخونه؟
4- البته میتونید سهمیه ثابت هم بردارید که لطفی میشه در حق ما :)
5- هر ختم به نیت یک یا دو ائمه معصوم و یک یا دو نفر از شرکت کننده ها انجام میشه.
6- چون در این مورد سوال زیاد میشه بگم که: دوستان منظور از ختم دستهجمعی قرآن این نیست که دور هم جمع بشیم و با هم قرآن بخونیم، بلکه منظور یک کار گروهی و مشترک هست. هر کس در هر جایی باشه میتونه مشارکت کنه.
7- باز هم اگر سوالی بود بپرسید پاسخ میدم.
8- با توجه به اینکه باید وقت کافی برای نوشتن برنامه باشه، پس خواهش میکنم دوستانی که قصد مشارکت دارن حتما تا عصر روز یکشنبه به من اطلاع بدن (سالهای گذشته حتی روز اول و دوم هم کسانی بهمون ملحق میشدن که البته ما به لیست اضافه کردیم اما مجبور شدیم برنامه رو از اول بنویسیم پس خواهشاً نهایتا تا عصر روز یکشنبه اعلام آمادگی کنید.)
9- در صورت امکان و تمایل این پست رو منتشر کنید.
دوستانی که تا این لحظه اعلام آمادگی کردن:
1- خانم سبحانی
2- عاشق بارون
3- نرگس بانو
4- خانم موسایی
5- آزاده بانو
6- خانم برزویی
7- آقای محدث زاده
8- زهره بانو
9- هانیه بانو
10- خانم نجارنصب
11- خانم کشت ریز
12- الهام بانو
13- آنیتا بانو
14- مینا بانو
15- فاطمه بهمن
16- آقای میثم
17- فائزه بانو
18- اَسی
19- ثریا شیری
20- آقای مددیاصل
21- فرزانه بانو
22- ریحان بانو
23- واران
24- شباهنگ
25- محبوبه شب
26- تو دلی
27- ابوالفضل مهدوی فر
28- نبات خدا
29- فاطمه بانو
30 - نسرین بانو
31- نُوا بانو
32- محبوبه بانو
33- فرزانه ملکی
34- راضیه بانو
35- صبا بانو
36- مائده بانو
37- زینب بانو
38- نغمه بانو
39- خانم ابول زاده
40- مرد بارانی (آقای سربه هوا)
41- آقای صفایی نژاد
استرس دارم، مثل تمام وقتهایی که قرار بوده یک کار مهم و بزرگ بکنم، کاری که خودم انتخابش نکردهام و از طرف اطرافیان به من سپرده شده است، حالا اینکه میگویم بزرگ و مهم، از نظر من اینطور است، شاید شما یا هزاران آدم دیگر وقتی در جریان قرار بگیرید با تعجب بگویید: "همین؟" و این یعنی از نظرتان نه آنقدرها مهم است و نه بزرگ.
اما من ترسیدهام، مثل هزاران وقت دیگر، اطرافیان در من ویژگیها و تواناییهایی دیدهاند که خودم ندیدهام، آنها چیزهایی دیدهاند و پیشنهاد دادهاند که وارد مرحلهی بعد شوم و من همان چیزها را ندیدهام و از وارد شدن به مرحلهی بعد ترسیدهام، هراس دارم، ایستادهام یک گوشه و دارم به رینگ ِ مرحلهی جدید نگاه میکنم، احساس کسی را دارم که قرار است وارد رینگ شود و از تمام آدمهای داخل رینگ مشت بخورد و حتی نتواند یک حرکت در راستای دفاع از خود انجام دهد، در حالی که دیگران اینطور فکر نمیکنند.
یکسری پستها هست که ترجیح میدم فعلا بهصورت رمزدار منتشرشون کنم.
رمز پستها به چه کسانی تعلق میگیره؟
1- کسانی که زیر این پست درخواست رمز کرده باشن.
2- کسانی که یا وبلاگنویس ِ آشنا باشند یا آشنای بدون ِ وبلاگ باشند.
توضیح: آشنا بودن چطوری مشخص میشه؟ کافیه کمی از شما شناخت داشته باشم، یعنی وقتی اسمتون رو میبینم با خودم نگم یارو چه مشکوکه، کیه؟ من که نمیشناسمش؟ تا حالا ندیدم اسمشو!
+ لازم به ذکره که، این پستها، چون کمی جنبهی شخصی و زندگیم داره ترجیح میدم به صورت رمزدار باشن (شاید بعد از مدتی از رمز برداشتمشون)
هر چه پیش میرویم از اینکه از شغل دومم تقریبا کنار کشیدم راضیترم. (البته شغل دوم که نمیشود گفت، همین شغل در دو جا در واقع :دی). اینروزها یک خواب راحت برای همسر آرزو شده. کار من شده صبح تا ظهر توی خانه ماندن که مبادا آقای املاکی مستأجری بیاورد برای دیدن خانه و ما نباشیم. و مدام به همسر یادآوری میکنم که فراموش نکند با خودش کارتُن بیاورد برای جمع کردن وسایل. ظهر که میشود ناهار را سر هم میآوریم و در حالی که داریم کارهای عصر را یادداشت و مرور میکنیم همسر از خستگی بیهوش میشود و من تازه فرصت میکنم کمی کتابی بخوانم یا پیامهای گوشی را چک کنم. عصر که میشود هر دو با هم از خانه بیرون میزنیم و به خانه جدید میرویم. نواقص و کم و کاستیها و کارهایی که باید انجام شود و وسایلی که باید خریداری شود را مینویسیم و بعد برمیگردیم و از این خیابان به خیابانی دیگر برای انجام کارهای بعدی.
و باز شب و بیهوشی از خستگی زیاد. من هم که اکثر اوقات از بس خستهام خوابم نمیبرد و نمیدانم این دیگر چهجورش است.
هفتهی گذشته دخترعمویم به دلیل گرفتگی رگهای قلبش در بیمارستان قلب بوشهر بستری بود که علاوه بر کارهای خودمان سر زدن به بیمارستان و بردن چایی و پتو و بالش و شام و ناهار برای همسر دخترعمو هم جزو کارهای روزانهمان بود چون برخلاف اصرارمان بیمارستان را ترک نمیکرد.
حالا که دخترعمو را برای عمل به شیراز بردهاند به برنامهی هفتهی آینده علاوه بر کارهای خانه و سایر کارهایمان، رفت و برگشت از شیراز هم اضافه میشود.
اگر عمل قلب دخترعمو خوب پیش برود و حالش رو به بهبود باشد (که انشاءالله هست) دو هفته بعد پدر و برادر و خواهرم به سفر کربلا میروند و من باید یک روز را به شهر خودمان بروم و حلوا یا شلهزرد درست کنم (که البته خودم درست نمیکنم من تدارکاتچی و ناظر و توزیعکنندهام فقط :دی).
کارهایمان تمامی ندارد انگار. هر روز یک کار جدید درست میشود. این وسط کمر درد من که دو هفته است هیچ روند بهبودی نداشته و فعلا در مقابل اصرارهای همسر برای مراجعه به دکتر مقاومت کردهام، هم شده یک بار روی دوش.
به همسر گفتم دیوارهای خانه را خودمان رنگ کنیم. (یعنی رسما یک کار جدید برای خودمان درست کردم :دی) و بعد به دنبال نقاشی روی دیوار هم هستم. فقط این یکی را کم داشتیم. :/
کامنتهای پست را میبندم چون غرض از نگاشتن این پست کمی ارائه شرح حال در خصوص اینروزها بود. اگر احیانا خواستید حرفی، سخنی، پیشنهادی و یا "خدا قوتی" درج کنید، در پست قبل کامنت خود را درج کنید. با تشکر از شما. مشغلةالملوک.
شاید من و حسن جزو معدود زوجهایی باشیم که مدتی رو با هم زندگی میکنیم و بعد جشن عروسیمون رو میگیریم. که البته این موضوع ممکنه از نظر بعضی افراد که هنوز ارتباط و نزدیکی بیش از حد دختر و پسر در دورهی عقد رو بد میدونن پذیرفته نباشه. اما این عاقلانهترین کاریه که ما داریم میکنیم. تا تابستون بود شرایط گرفتن جشن عروسی رو نداشتیم و هزار کار انجام نشده داشتیم. از جمله مشکل خونه. چون اینجایی که در حال حاضر دارم زندگی میکنم و مدتی هست همسر هم کنارم هست واقعا برای شروع زندگیمون خیلی کوچیکه و فقط به درد یه زندگی مجردی و یکنفره میخوره. قضیه خونه تازه داره درست میشه و ما اگر قرارداد رو نبندیم این خونه با این شرایط رو از دست میدیم و اگر قرارداد ببندیم پس باید اجاره ماهیانهشو پرداخت کنیم و از نظر عقلی هم چنین کاری درست نیست که ما خودمون یه جا داریم با هم زندگی میکنیم و اجاره میدیم و اجاره یه جا دیگه رو هم میدیم، اینم درست نیست که من اینجا باشم و همسر تو خونهی جدیدمون باشه و باز دو تا اجاره بدیم. درسته که شرعاً و قانوناً زن و شوهر هستیم ولی از نظر عرفی هنوز زندگی مشترکمون رو شروع نکردیم. و خب عرف چیه؟ عرف حاصل از سلیقهها و فرهنگهاییه که خود ما مردم ساختیم. من و همسر هم اگر هر دو در شهرهای خودمون بودیم قاعدتا تا قبل از جشن عروسی یا ماهعسل یا هر چیزی که آغاز زندگی مشترکمون رو رسمیت ببخشه با هم همخونه نمیشدیم اما حالا که خانوادهی من، شمال استان و خانوادهی همسر جنوب استان زندگی میکنن و خودمون دو تا بخاطر کارمون مرکز استان هستیم. عقل و منطق میگه خونه رو اوکی کنیم و بریم سر خونهزندگیمون. حالا اگه دلمون خواست جشن عروسی بگیریم (که دلمون میخواد :دی) یا اینکه بریم ماهعسل، بعد از تموم شدن ماه محرم و صفر این کار رو میکنیم.
گاهیاوقات از بعضی همکاران یا فامیلها یا دوستان (البته تعداد کمی) حرفهایی میشنیدم که براشون عجیب بود چطور ما داریم همینالان با هم زندگی میکنیم. که خب برای مدتی کوتاه حسابی ذهنم رو به خودش مشغول کرد. بعد از صحبتهایی که با حسن داشتیم و با خانوادههامون و البته با چند تا از دوستام. به این نتیجه رسیدیم که هیچ قانونی نیست که همخونه شدن ما رو منع کنه.
عرف و فرهنگ زمان قدیم و گاهاً همین زمان چنین چیزی رو نمیپسندید، درست. اما به نظرم عرف قابل انعطافه و ومی نداره یه چیزی به اسم عرف وجود داشته باشه که آدما تحت هر شرایطی خودشون رو مجبور به عملکردن به عرف بدونن. حالا که شرایط خاص و ویژهای داریم عرف برای ما همینکاریه که کردیم.
گاهی وقتا میل عجیبی به تابوشکنی دارم. در قضیه خواستگاری و رسم و رسومات بعدش تا عقدمون هر رسمی که نمیتونست توجیهی برامون داشته باشه و قانعمون کنه رو حذف کردیم. این تابوشکنی و حذف بعضی از رسم و رسومات بهخصوص در شهرهای کوچیک خیلی سخته و با واکنشهایی مواجه میشه. اما وقتی جنبههای منفی بعضی از این رسم و رسومات بیشتر از جنبههای مثبتشون باشه واقعا چرا باید بهشون عمل کنیم؟
تا حالا هرچی تابوشکنی کردم بعدش اصلا پشیمون نشدم و اتفاقا راه برای خیلیها باز شده. یادمه سال 94 که برای اولینبار به تنهایی مسافرت رفتم چقدر انتقاد به من و پدرم شد. چقدر آدمایی بودن که این کار رو یک اتفاق فوقالعاده زشت میدونستن. اما پدرم پشتم ایستاد و ازم حمایت کرد. و این مسافرت رفتنها به من جسارت داد و تجربههای ارزشمندی کسب کردم. حالا که 4 سال از همون روز میگذره میبینم چقدر قُبح و زشتی اینکار کمتر شده انگار. به قول برادر ِ حسن: "گاهی وقتا بعضی آدما برای برانداختن بعضی روشهای غلط باید هزینه بدن تا کمکم برداشته بشه"
به نظرم آدم باید برای اصول زندگیش دلیل داشته باشه که حداقل خودش رو قانع کرده باشه. وقتی شما داری کاری رو انجام میدی که نه از نظر مذهبی، نه فرهنگی نه هیچ جنبهی دیگهای توجیه و قانعت نکرده چرا باید انجامش بدی؟
روزی که تازه توی شهر بوشهر تونسته بودم اتاقی برای خودم اجاره کنم وسیلهی زیادی همراهم نبود. دو تا پتو و یه کولهپشتی و یه زیرانداز. شب که میخواستم بخوابم یه پتو رو پهن کردم و روش خوابیدم، اونیکی رو گذاشتم روم و چادرمو جمع کردم و گذاشتم زیر سرم. حدودا دو، سه شب به همون وضعیت بودم تا بالاخره آخر هفته شد و برگشتم بندر گناوه. در عرض یه روز چیزایی که نیاز داشتم رو خریدم و یه سری چیزا هم از خونه خودمون برداشتم و بعد به همراه بابا و دو تا خواهرا توی اتاق اجارهایم توی بوشهر چیدیم.
دیماه 97 که میخواستم از اون اتاق به این سوئیت نقل مکان کنم. در به در دنبال کارتن بودم برای جمع کردن وسایل. هیچ به ذهنم خطور نمیکرد در عرض یک سال و 2 ماه اینقدر به وسیلههام اضافه شده باشه که واسه اسبابکشی منو به زحمت بندازه.
حالا که قراره یه ماه دیگه از این سوئیت هم دل بکنم و به خونهی خودمون نقل مکان کنیم یه حس عجیب و غریبی دارم. وسایلم چهار برابر اول شده. منی که با یه کوله و دو تا پتو زندگی یک نفرهی خودم رو شروع کرده بودم حالا نه تنها باید به دنبال کارتنهای بیشتری باشم که دیگه با پراید دوستم و ماشین همسر هم قابل جابهجایی نیستن و باید ماشین باری بیارم تا وسایل رو از اینجا به خونهی جدید منتقل کنه.
امروز با خودم میگفتم: "زندگی همینه، هیچکس کامل نیست، این گذر زمان و تجربههای ریز و درشته که به ما وزن میده و چیزی بهمون اضافه میکنه وگرنه روزی که به دنیا میایم یه نوزاد سبکیم که هر کسی به راحتی میتونه ما رو رو دستاش بگیره"
به لطف ِ شباهنگ ِ سابق، دو تا آدرس دیگه هم پیدا کردم. سایا بارانی و بانوی کاغذی.
ول ِ کن جهان را؛ قهوهات یخ کرد - وبلاگی که به اسم و آدرس سایا بارانی مینوشتم و گویا عمر چندانی هم نداشته، 7 تا 21 اردیبهشت سال 93، توجه شما رو جلب میکنم به پست آخرش که گویا دنبال کتابی بودم و پیدا نکردم و مکالمهای که با دوستم داشتم. واقعا باورم نمیشد اون حرفها رو من زده باشم، چه گاردی گرفتم وقتی دوستم گفته میگم پسرعموم برات کتاب بفرسته. الان بعد از 5 سال اینقدر راحت کتاب سفارش میدیم و اینترنتی میخریم بدون هیچ امضایی. وبلاگنویسی هر چی که نداشته باشه واقعا ما رو رشد داد. این رشد و تغییر رو میشه خیلی راحت و ملموس توی مطالبمون ببینیم.
مدتی پیش نسرین کامنتی رو از من نقل کرد که در اون عشق یا ازدواج رو (دقیق یادم نیست ولی قطعا خودش یادشه و میاد توی کامنتهای پست پایین مینویسه :دی) نقد کرده بودم و کاملا با عینک بدبینی بهش پرداخته بودم. فکر کنم در مورد کوتاه اومدن و کمخرج بودن زن بود که کاملا ردش کرده بودم و گفته بودم زنی که خرج نداره ارج نداره. وقتی اینو مطرح کرد واقعا جا خوردم که این واقعا حرف منه؟! منی که همیشه به قناعت معتقد بودم و به درک متقابل و به خرج حسابشده؟! چی باعث میشه همچین دیدگاهی داشته باشم؟ و بله؛ بعد کاشف به عمل اومد که اون کامنت رو زمانی گذاشتم که درگیر دادگاه و طلاق بودم یا بعد از طلاقم بوده. زمانی که به ازدواج و خواستگاری و زندگی مشترک و همسر و شوهر و "مرد" بدبین بودم و خیلی متنفر بودم. - آدمها موقعیتهای مختلفی رو در زندگی تجربه میکنند. و بر اساس همین موقعیتها دیدگاههای مختلفی هم پیدا میکنن. بارها شده جایی نوشتهای از کسی خوندم یا کسی حرفی زده که مدتی قبل همین حرف رو برعکس گفته یا عمل کرده بود و تا اومدم بهش بگم "پس تو که میگفتی فلان پس چرا بیسار؟" یهو موقعیت هر دو حرف یا کار رو سنجیدم و دیدم زمین تا آسمون متفاوته. این درسته که آدم نباید راهبهراه حرفشو عوض کنه و پرچمی باشه که با جهت باد موقعیتش عوض میشه. اما در مقابل رشد و تغییر نباید هیچوقت گارد بگیریم. باید اجازه بدیم مسیر زندگی ما رو با تجربهتر و پختهتر از قبل کنه و بیان خاطرات و نوشتن افکارمون یکی از مستندات این تغییرات و این رشد هست. چیزی که وبلاگنویسی به ما هدیه داده.
باز هم یک سطرهای شبانهی دیگه - وبلاگی که با آدرس بانوی کاغذی و با اسم بانوچه مینویسم و البته اون گوشهی وبلاگ اسم و فامیل واقعیمم نوشتم. آرشیو سال 91 تا 94 رو داره.
مطمئنا آدرسها و اسامی دیگه هم یه جایی منتظرن که من بتونم آرشیوشون رو به دست بیارم. اما چه کنم که هیچی یادم نمیاد.
کامنتهای این پست رو میبندم، چون ادامهی پست قبل هست و نظراتتون رو اونجا ثبت کنید.
یکی از دلایلی که دلم برای خانوادههای کمجمعیت میگیرد و دوست دارم همه خانوادهها پرجمعیت باشند و صمیمی و کنار ِ هم، این است که در خانوادهی شش نفرهمان، صمیمیت و شادی وجود داشت. مادرم میگفت: "همان اوایل ازدواج با پدرت قرار گذاشتیم چهار تا بچه داشته باشیم" و با وجود اینکه بچهی اول فقط 15 دقیقه در دنیا بود و بعدش فوت شد، اما پدر و مادرم سر قرارشان ماندند و ما چهار نفر شدیم فرزندانشان.
فاصلهی سنی فرزند اول و چهارم خانواده، شش سال است و همین فاصلهی کم باعث شد از همان بچگی در کنار کلکلها و دعواهای خواهرانه و برادرانه رفیق و همبازی همدیگر هم باشیم. البته رفتار پدر و مادرم هم با ما خیلی خوب و صمیمی بود و آنروزها را که مرور میکنم چیزی جز "یک خانوادهی شاد ایرانی" به ذهنم نمیرسد. آنروزها با همهی کم و کاستیها، با همهی تلخیها و غصهها، بلد بودیم کنار همدیگر شاد باشیم. شاید هم اقتضای سن و سالمان بود که چیزی از ناملایمتیهای روزگار متوجه نمیشدیم. اما آنشبی که مادر 51 سالهام، در بیمارستان قلب بوشهر نفسهای آخرش را میکشید. وقتی روی زمین حیاط بیمارستان زانو زده بودم و میان اشک و گریه دعا میکردم و از خدا شفایش را میخواستم نمیدانم چه حکمتی بود که یکی در ذهنم فریاد کشید: "اگر این شفا به صلاحش نباشد چه؟" دختری مثل من که کاملا به خانواده وابسته بود و در همان خانوادهی شاد ایرانی بزرگ شده بود و برای تکتک اعضای خانوادهاش جان میداد چطور میتوانست در آن شرایط به مصلحت فکر کند؟ چطور میتوانستم بپذیرم که مصلحت چیزی جز شفا و زندهماندن مادرم باشد؟ چطور میتوانستم بپذیرم که مادرم برود و من بمانم و زندگی کنم؟ اما صدایی که توی ذهنم بود مصمم بود. نمیدانم چه شد که همانطور که زانو زده بودم و برایم مهم نبود لباسهایم خاکی شود، سجده کردم، حتی نمیدانم آن لحظه رو به قبله بودم یا نه. اما سجده کردم و از خدا خواستم اگر صلاح مادرم زندهماندن و شفا باشد، خدا او را برای ما حفظ کند. در آن لحظه مطمئن بودم خدا بهترینها را برای مادرم و من و بقیه اعضای خانوادهام میخواهد و در این شکی نداشتم. از ته دل و با اطمینان به مصلحت خدا این دعا را کردم و چند دقیقه بعد خبر پرواز کردن روح مادرم غم عالم را روی سرم آوار کرد. درست است که آنقدر شوکه بودم که از حال رفتم اما بعدش را خوب یادم هست، هر بار که گریه کردم و دلم گرفت و دلم شکست آخرش خودم به خودم گفتم خواست خدا بود.
مادر و پدرم عاشقانه با هم ازدواج کرده بودند و در تمام آن سالها مثل دو رفیق زندگی کرده بودند. از تاثیر همان زندگی عاشقانه و رفاقت قشنگشان بود که خانوادهام به این شکل به همدیگر عشق میورزیدند اما با خودم فکر میکردم از آنجا که روزگار غیرقابل پیشبینی است شاید مادرم زنده میماند و در روزهای بعد زندگی به کامش تلخ میشد، مثلا یک بیماری دیگر میگرفت، یا زنده میماند و پیر میشد و زمینگیر میشد و به خلقالله محتاج میشد، یادم هست همیشه میگفت: "خدا اون روز رو نیاره که برای انجام کارهای شخصیم محتاج بندهای بشم" و خدا آن روز را نیاورد، واقعا نیاورد.
روزگار پس از مادر سخت و تلخ و فاجعهبار است. اما خواست و صلاح خدا همیشه بهترین است، هنوز هم در این مورد شکی نیست.
دعا خوب است، استمرار در دعا خوب است، اتفاقا باید دعا کنیم که اجابت شویم، اما گاهی اصرار بدون منطق روی یک چیز و پافشاری بیشازحد برای رسیدن به خواستهمان اشتباه است و باید از یک جایی به بعد همهچیز را بسپریم به او که از همهچیز آگاهست.
این را برای نسرین مینویسم و هر کسی که برای مرحلهای از زندگیاش تلاشی کرد و نتیجهای که خواست را نگرفت.
چقدر تعریف کردن قضیه نویز، بد بود :)) کلا کشور به هم ریخت.
منو بگو میخواستم تازه ماجرای آشنایی و ازدواجم با همسر رو بنویسما
داشتیم اقدام میکردیم واسه کارای عروسی و اینا که با این وضع، اصلا قیمتها قابل پیشبینی نیستن و فعلا دست نگه داشتیم.
چه خوشحالم اینهمه ستارهی روشن توی وبلاگستان میبینم، این اعتراضات و قطعی اینترنت و تحمیل اینترنت داخلی هر چی که بد بود و تلخ، اما این قسمتش که همه برگشتن اینجا خیلی شیرینه :)
شب بود و تاریکی به دریا هم رسیده بود و فقط نور کم جان بیرمقی از چراغهای خستهی پارک روی ساحل افتاده بود، آنطرفتر دو دختر جوان نشسته بودند، یکی سیگار میکشید و هر دو به دریا خیره شده بودند، آنطرفتر از آنها مردی سیهپوش به ستونی تکیه داده بود و گویا از زمین و زمان جدا شده بود و نگاهش چیزی در دریا جستجو میکرد، ساحل به فاصلههای نامساوی میزبان گروههای مختلف انسانهایی بود که وجه اشتراک همهشان دریا بود، دریای خلیج فارس در اینجور مواقع قبلهی آدمهاست، همه روبرویش میایستند و زل میزنند بهش، قبلهی آرزوها، قبلهی خاطرات، قبلهی غصهها، قبلهی رویاها و قبلهی هر احساس دیگری که در انسان شکل میگیرد.
رقص موجها، وصال موجها یکی پس از دیگری به ساحل و برگشتنشان و دوباره از نو آمدنشان، صدای موجها، ماه، ماهی که بر سر دریا ایستاده بود به دلبری و تماشای دلبری کردن، آدمها با احساسات و حس و حال متفاوتی رو به قبلهی موجدارشان نشسته بودند و من میاندیشیدم گاهی کسی را آنطرف آبها جستجو میکنی، گاه در خود آب و گاهی که او کنار تو نشسته و گمشدهای نداری تنها به دریا و صدای دلنشین موجهایش دل میسپری و فکر میکنی که چه زیباست این دلبر تکرار نشدنی.
با همسر نشسته بودیم به صحبت، یکی او میگفت و یکی من، هر چه میخواستیم حرفی بزنیم که آنیکی را به جنبههای مثبت قضیه آشنا کنیم دیدیم این قضیه که اصلا جنبهی مثبتی ندارد. لیوان را برداشتم تا آخرین جرعه کاپوچینو را بخورم و قبل از آن گفتم: تنها و تنها و تنها جنبهی مثبت این اتفاقات، همین بازگشت ِ بلاگرها به وبلاگهایشان است. همین که تند و تند ستارههای وبلاگها روشن میشود، اتفاق خوبیست.
همسر یک وبلاگنویس است. از همانهایی که به جبر ِ شلوغی ِ برنامهی روزانهاش، وبلاگش را ترک کرده. هر از چندگاهی به وبلاگش سری میزنم. همین که هنوز پابرجاست خیالم راحت میشود.
راستش بحث ما اصلا وبلاگ و وبلاگنویسی نبود، داشتیم در مورد اتفاقات این روزها حرف میزدیم. ما داشتیم مقدمات برپایی جشن عروسیمان را انجام میدادیم. با مزون و آرایشگاه و آتلیه و تالار و. مذاکره میکردیم. یکشبه انگار که از خوابی چند ساله بیدار شده باشیم قیمت بنزین سه برابر شد. مردم شوکه شدند. مدیر تالار و آن آقای عکاس و. همه و همه در شوک فرو رفتند. من و همسر ترسیدیم قرارداد تالار ببندیم، مدیر تالار هم ترسید. چون قراردادی که الان بسته میشد با قیمتهای الان بود. و زمانی که باید اجرا میشد قطعا قیمتها مثل الان نبود. وقتی به فاصله یک شب تا صبح، بنزین سه برابر میشود. در عرض یک ماه، خیلیچیزهای دیگر چند برابر میشود. تمام برنامهریزیهایمان را متوقف کردیم. دغدغهمان چیز دیگری شده بود. خانوادههایمان در شهر دیگری بودند. اگر قرار بود مثل گذشته به آنها سر بزنیم تقریبا ماهی یک میلیون هزینه بنزینمان میشد. یک میلیون بابت قسطهای مختلف و یک میلیون بابت بنزین. اگر از حقوق یک معلم دو میلیون تومان کم شود دقیقا چقدر باقی میماند؟!
من و همسر فقط یک نمونهی خیلیخیلی کوچک از خانوادهها و از جوانهای این مملکت هستیم. درگیر اجاره خانه و قسط و هزار خرج روتین ِ دیگر که در زندگی همهی ما مشترک است. اما، اگر خانوادهای علاوه بر اینها، مریض در خانه داشته باشد چه؟! اگر اصلا حقوقی دریافت نشود چه؟! آن جوانی که ناامید از وضعیت اشتغال از طریق تاکسیهای اینترنتی درآمد کسب میکرد چه؟! آن پدری که با حسابکتاب حقوق و برنامهریزی یک قسط به قسطهای ماهیانهاش اضافه کرده بود چه؟! زمانی میگفتیم در این نقطه از زمین هیچکس نمیتواند برای آیندهاش برنامهای بریزد. حالا اما میگوییم، آینده پیشکش. اینجا برای پنج ساعت ِ بعد هم نمیشود برنامهریزی کرد. پنجساعتی که تو خوابی، اما یکنفر از این خواب غفلت استفاده کرده و بنزینها را گرانتر میکند.
پست هوپ رو که خوندم سوژه این پست به ذهنم اومد. سوالات ِ ملت (بیشترشون فامیل هستن) از روز اولی که من وارد این حرفه شدم تاکنون:
شب جمعه همین هفته یه مراسم دعا داریم واسه فلانی (یکی از هممحلهایهای مرحوم)، بیا واسه صدا و سیما فیلمشو بگیر! - چرا از بازیهای طنابکشی و والیبال و فوتبال که جمعهها با فامیل دور هم انجام میدیم گزارش نمیگیری؟ - اوه اوه ثریا اومد، بحث رو عوض کنین الان گزارشمونو مینویسه پخشمون میکنن - اسم زن فلان بازیگر چیه؟! و وقتی بگم نمیدونم! با دلخوری میگن اسم خودتو گذاشتی خبرنگار؟ تو که اینو نمیدونی! - اووووه اییییینهمه شماره تو مخاطبین گوشیت داری؟ مدیر فلان، رئیس فلان، اوه فلانی (بازیگر یا فوتبالیست یا هر آدم معروف دیگهای) هم که داری، وای یعنی به همهشون زنگ زدی؟ - تو یعنی صبح تا شب با همکارای آقا میری اینور و اونور؟ - بابات (قبلا که مجرد بودم) و حسن (الان که متاهلم) ناراحت نمیشن بیشتر همکارات مرد هستن!؟ - وای ماموریت خارج از شهر میری؟ - خانوادت ناراحت نمیشن سوار ماشین همکارات میشی؟ - از این که عکست توی سایتها اومده بابات عصبی نشده؟! - قیمت طلا امروز چقدره؟! - این هفته بارون داریم؟! - چرا سرعت اینترنت اومده پایین؟ - آخه این شغل مردونه چی بود تو انتخاب کردی؟! - عکستو دیدم با فلانی (مرد) کنار هم وایساده بودین داشتی مصاحبه میگرفتی (به طعنه میگه که یعنی مچت رو به هنگام انجام یه کار بد (مصاحبه کردن!!!!) گرفتم! - فلانی (بقال سر کوچه) فلان چیز رو گرون میده ببرش تو رومه! (منظورش اینه که علیهش خبر کار کن) - فلانی رو با یه دختره دیدم عکسشو بزن تو سایتتون آبروش بره - یه شغل بهتر نبود انتخاب کنی؟ زن باید بیشتر خونه باشه تا بیرون - حسن ناراحت نمیشه همکارای مرد بهت زنگ میزنن؟ - خانم خبرنگار بیا این جدول رو حل کن برام برنده شم! - تو دیگه چجور خبرنگاری هستی که اینو بلد نیستی؟ (وقتی یه سوال درسی مربوط به فیزیک میپرسن و من بعد از اینهمه سال فاصله گرفتن از مدرسه جوابشو یادم نمیاد!) - هر چی گرون میشه تقصیر شماست - بیا با منم مصاحبه کن (و وقتی میگم راجع به چی؟ میگن هرچی. فقط حرف بزنم) - پسرم امروز توی مدرسهشون توی مسابقه دو اول شده، عکسشو نمیزنین صفحه اول رومهتون؟ - چند تا رومه از دفترتون برام میاری میخوام بزنم پشت شیشهی پنجرههای خونه - به نظرت چرا ترامپ اون حرفو زد؟ - جشن عروسیتون رو تلویزیون هم پخش میکنه؟ (اشاره به اینکه من و حسن هر دو خبرنگار هستیم و ازدواج دو خبرنگار رو حتما همکاران صدا و سیما پوشش میدن) - توی جلسات که میرید تو و حسن مثل زن و شوهرها رفتار میکنید یا مثل همکارا؟ - حسن وقتی میاد خونه و میبینه تو برنگشتی عصبی نمیشه؟! - صدا و سیما بهتون خونه نمیده؟ - شما که خبرنگارید شماره موبایل محمدرضا گار رو هم دارید؟! - یه کمد قدیمی دارم دیگه نمیخوام استفاده کنم تو رومهتون اعلام میکنی هر کی میخواد بیاد بخره؟ تخفیف هم میدم! - فلانی (کارمند فلان بانک یا اداره مثلا) دکمه پیرهنش باز بود، نمیتونی علیهش مطلب بزنی تو رومه؟! - برای دختر فلانی خواستگار اومده، اسم خواستگارش فلانیه، چجور آدمایی هستن!؟ (و وقتی میگم نمیشناسم میگن پس تو چجور خبرنگاری هستی که مردم شهرت رو نمیشناسی؟) و.
البته این پست قرار بود به شکل دیگهای نوشته بشه، ولی ترجیح دادم فعلا به همین شکل این زاویه از موضوع رو روایت کنم تا بعد و زاویهای دیگر.
+ پستهای پسانویز؛ مربوط به روزهای بعد از رهایی تا آشنایی و ازدواج با حسن رو شروع میکنم (به صورت رمزدار)
روز ِ آخرین خواستگاری ِ همسر از من، وسط ِ دو تا خواهرها نشسته بودم و آنها هر کدام به روش خود برایم مادری میکردند. اما جای مادرم خالی بود. بعدها برای خرید حلقه و سایر مقدمات ِ عقد، باز هم جای مادرم خالی بود. روز عقد وقتی قرار شد بله را بگویم سرم را انداخته بودم به صفحه قرآن و در دلم با مادرم حرف میزدم. جای مادرم بیشتر از قبل خالی بود. "با اجازه پدرم و روح مادرم." را جوری گفتم که بغض صدایم معلوم نباشد و بعد از زیر چادر به پدرم نگاه کردم و دلم قرص شد، اما همچنان جای مادرم خالی بود.
عروس ِ بیمادری بودم که باید میخندیدم و غم ِ دلم را مخفی میکردم. حسن از قبل به مادرش گفته بود: "ثریا مادر نداره، میخوام براش مادری کنی" و مادرش هر بار که مرا دیده بود با محبت و احترام برخورد کرده بود و سعی کرده بود مادرانه برخورد کند. اما هر بار او را دیدم بیشتر از قبل دلتنگ ِ مادرم شدم.
مثل ِ بچهها بیتاب و بیقرار شده بودم و فکر میکردم حق ندارم بعد از گذشت چند سال از فوت مادرم، حالا که مرد دلخواهم را پیدا کردهام، احساس تنهایی کنم و اینچنین بیتاب باشم. اما به مرور زمان فهمیدم جای مادرم با هیچ مرد دلخواهی پر نمیشود، پدرم بهترین پدر دنیاست، سعی کرد در این چند سال برایم مادری کند، خواهرهای خوبم، همسر نازنینم و هر آدم ِ دوستداشتنیای که در زندگیم بوده و هست، یکجوری سعی کرده فراتر از نقش خود هوای مرا داشته باشد، اما واقعیت این است که جای خالی ِ مادرم فقط با حضور خودش پر میشود و بس.
هر کسی جایگاه ِ خودش را دارد و هر چقدر خوب و مهربان باشد، باز هم نمیتواند در ایفا کردن نقش دیگران موفق عمل کند. چون هیچکس نمیتواند جای دیگری باشد و فقط خود مادرم میتواند جای خودش باشد.
با اینحال فکر میکردم با گذشت زمان همهچیز عادی میشود و دلتنگی برای مادرم به هفتهای یکبار تبدیل میشود، اما هر چه گذشت دلتنگیام بیشتر شد.
21 آذر امسال دقیقا یکسال میشود که به عقد مردی درآمدهام که در کنارش دنیا را قشنگتر میبینم، اما طی ِ این یکسال روز به روز بیقراریام برای مادرم بیشتر و بیشتر شده.
حالا که روز به روز به جشن عروسی نزدیکتر میشویم مثل دیوانهها بیقرارم. روزهای نزدیک عروسی ِ خواهرم را به یاد میآورم که از نعمت وجود مادرم بهرهمند بود. مادرم مثل پروانهای میچرخید، خواهرم آنشب شادترین عروس دنیا بود. پدرم را داشت، مادرم را داشت و عشقی که قرار بود تاابد ماندگار شود. اما من با جای خالی مادرم چه کنم؟!
اینکه دختری عروس شود و مادرش را در کنار خود نداشته باشد، به نظرم غمگینترین قصهی دنیاست. و از حالا دارم به شبی فکر میکنم که قرار است در جمع بدرخشم و همه مرا زیرنظر داشته باشند، اما من بیقرار ِ کسی باشم که نیست و هی بغض کنم و لبخند بزنم که کسی متوجه نشود.
راستش دلم اصلا آرام و قرار ندارد. نمیتوانم خودم را گول بزنم.
وقتی در 11 سالگی لباس ِ محبوبم را از دست دادم، تا دو روز شوکه بودم و جای خالیاش اذیتم میکرد اما بعد هزار لباس دیگر، به لباس محبوبم تبدیل شدند.
کتاب ِ محبوبم را یکی از دوستانم از من قرض گرفت و بعد از چند ماه غیبش زد. چند هفته بیقرار بودم اما چند سال بعد همان کتاب را خریدم و بدون هیچ وابستگی به کسی هدیه دادم.
آهنگ محبوبم از گوشیام پاک شد و هر چه گوگل را جستجو کردم دیگر پیدایش نکردم و بعد از چند سال که به صورت اتفاقی شنیدمش به لبخندی بسنده کردم و هنوز هم جزو آهنگهای گوشیام نیست.
و هزاران محبوب ِ دیگری که روزی از دستشان دادم و جایگزینشان آمد و رفت.
اما مادر ِ محبوبم، جز خودش هیچ جایگزینی ندارد، گذشت زمان هم حلال جای خالیاش نیست، روز به روز از بیان حال ِ بدم به دیگران عاجزترم و هنوز جای مادر محبوبم خالیست.
لطفا اگر مادرتان در قید حیات است، فقط یک ثانیه تصور کنید او را از دست دادهاید، زندگی را بدون حضور مادرتان در ذهنتان مجسم کنید، لحظههایی را که میدانید دیگر قرار نیست او را ببینید و صدایش را بشنوید. چه حالی میشوید؟!
پیش از اینها هزاران نفر گفتهاند و تکرار مکررات است اما، لطفا اگر از نعمت مادر هنوز بهرهمند هستید، همینحالا دستش را ببوسید، اگر از شما دور است بهش تلفن کنید، بگویید که دوستش دارید، بگویید که قدرش را میدانید. بگویید که خیلی خوشبختید که یک عروس ِ تنهای دلتنگ ِ مادر نیستید.
دنیا را بدون مردها میخواستم. حالم با دنیای خودم خوش بود و تعجب میکردم که چطور بعضی از دوستانم نمیتوانند بدون حضور هیچ مردی خوشحال باشند؟! نمیتوانستم درک کنم که دختری شادیاش را مشروط به حضور مردی در کنار خود کند. حالم با دنیای خودم خوش بود، مسافرت میرفتم، کتاب میخواندم و روزهایی که فرصت کافی داشتم میرقصیدم. به نظرم زندگی تا بهابد همانقدر زیبا ادامه پیدا میکرد و نیازی نبود کسی را به زندگیام راه بدهم.
تو آمدی، آهسته و آرام. درست مثل سایهی صبح. نه هیاهویی نه قال و مقالی، هیچکس صدای آمدنت را نشنید. به شکلی آمده بودی که هیچچیز به هم نخورد. هیچ خفتهای از خواب بیدار نشود و آب از آب تکان نخورد. حالم با دنیای خودم خوش بود و آمدنت را نفهمیده بودم. تو مرا به خودم، به تو، به دنیای قشنگ دیگری متوجه کردی و من ترسیدم، وهم برم داشت، چطور میتوانستم دنیای امنم را ترک کنم و با یک غریبه به دنیای دیگری بروم؟!
مقاومت کردم، دستور دادم خودم تمام دیوارهای شهر ِ دلم را محکمتر کند. تصمیم داشتم تا جایی که میتوانم از ورودت به دنیای خودم جلوگیری کنم. تو فقط صبوری میکردی، لبخند میزدی، رفتن را بلد نبودی، آمده بودی بمانی و مقاومت من هدفت را از یادت نبرد.
تو آرام و آهسته آمده بودی و هیچکسی در هیچ کجای دنیا متوجه آمدنت نشده بود و من با لشکرم در دنیای خودم به مقاومت مشغول بودم. تو صبورتر بودی، ایستادی، راه را نشانم دادی، گفتی دیوارهای بتنی را رنگ بزنیم. گفتی آسمان را ببینیم، خورشید را، ماه را و ستارهها.
مقاومت در هم شکست. لشکریان همه به سرزمین قلبم پناه بردند، هنوز هم هیچکس متوجه آمدنت نشده بود.
تو آمدی، آهسته. چنان که اول ِ یک صبح پاییزی به همسایهات صبح بهخیر گفته باشی! همینقدر آرام. همینقدر معمولی. با آمدنت هیچ اتفاق تازهای در جهان نیفتاد! آب از آب تکان نخورد، اما در دلم. بگذار اینگونه بگویم: تو آمدی، نه برای متحول کردن جهان بیرون، تو برای تکان دادن ِ جهان ِ درونم آمدی. و خوش آمدی.
عنوان: آهنگ بغض دریا - عارف
کلهم از دیرباز و قدیمالایام و روزگاران قدیم، یادگاری و هر آنچه که خاطرهسازی میکرد رو دوست داشتم. چندین سال پیش توی وبلاگم توی بلاگفا از خوانندههای وبلاگم خواستم که به مناسبت فرا رسیدن تولدم :دی یه یادگاری از خودشون برام بذارن. یکی تصوری که از من داشت رو نقاشی کشیده بود، حالا یا به شکل خودم، یا حتی یه خط بنفش، یا گل قرمز. هر چیزی که منو تو ذهنشون میاورد نقاشی کرده بودن. یکی صداشو ضبط کرده بود و تبریک گفته بود، یکی یه یادداشت کوچولو نوشته بود و عکسشو فرستاده بود که اون یادگاری رو با دستخط خودش داشته باشم و خلاصه هر کی هر چی تو آستین داشت توی طبق اخلاص گذاشت و به من یادگاری داد که خیلی برام ارزشمند بود. امسال اینو حتی توی کانالم هم گفتم و تا امروز چند نفر فرستادن. اما چون هر کسی گرفتاریای خودش رو داره تا یک هفته بعد از تولدم هم اگر بفرستید خوشحالم میکنید. تولدم 14 دیماه هست. میتونید یادگاریتونو تا 21 دیماه بفرستید.
در همین راستا، اینو ببینید، به دیوار هال ِ خونمون نصب کردیم، هر کی مهمونمون میشه ازش میخوایم که برامون یادگاری بنویسه. قبلا یه تابلوی کوچیکتر بود توی خونه مجردیم. امسال بزرگتر و شکیلترش کردیم :دی البته توی عکس زیاد خوب و واضح نیست. فعلا فقط پسرعمهی همسر برامون یه یادگاری نوشته. بقیه هم که اومدن عجلهای اومدن و رفتن و نشده. هم فرداشب و هم پسفرداشب یه عالمه مهمون دارم که از ذوق اینکه تکتکشون اونجا برام یادگاری بنویسن از الان چشمام قلبقلبیه.
و ایضاً اینو هم ببینید، کارت دعوت عروسیمونه که برای اینکه یادگاری داشته باشیم چاپ کردیم روی شاسی. شما هم آدم خاطرهباز و خاطرهسازی هستین؟
قرار بود این پست، رونمایی از یادگاریهای ارزشمند شما به مناسبت تولدم باشد که گذاشتم برای بعد. این روزها با این اتفاقاتی که افتاده هیچ حال خوشی ندارم. دوست داشتم بنویسم که چقدر اینروزها کودک درونم فعالتر است اما باز دارم توی سرش میزنم چون دل و دماغ ندارم. اینکه چطور میشود که دل و دماغ نداشته باشم اما کودک درونم فعال باشد بحثی جدا میطلبد.
این یادداشت در خصوص دغدغههای این روزهایم که مرتبط با حال و هوای این روزهای جامعه است، نوشته شده و طولانیست. یا مخالف عقیده شماست که ممکن است خاطرتان مکدر شود یا شبیه دیدگاه شماست که یحتمل تکرار مکررات است. پس اگر حوصله و اعصاب خواندنش را ندارید. چشمهایتان را خسته نکنید.
لینک یادداشت: قرار است مملکتمان را آباد کنیم، نه آب
+ میون ِ اینهمه اتفاق ِ تلخ، یه خبر ِ خوب شنیدم و الان خوشحالم.
+ قراره به کمک چند تا از وبلاگنویسها یک حرکت ِ نه چندان جدید رو انجام بدیم امیدوارم حال و هوای وبلاگنویسا کمی تغییر کنه و بهتر بشه.
+ پست رونمایی از یادگاریها به زودی منتشر میشه.
داشتم با یکی از دوستان گفتگو میکردم راجعبه اتفاقات اخیر، اینکه با اینهمه اتفاقی که برایمان افتاده نسلهای آینده از ما چه تصوری خواهند داشت؟ اصلا کسی اینهمه بلا و بدبختی را باور خواهد کرد؟
یاد یک خاطره افتادم، اوایل سال ۹۷، یکی از دوستان مجازی نادیدهام تصمیم داشت برای اولینبار به بوشهر بیاید و برای اولینبار مرا خارج از فضای مجازی ببیند. برای اینکه بتواند خانوادهاش را به این سفر چهار روزهی یکنفره راضی کند سعی داشت با روایتکردن زندگی من برای مادرش، کمی حس اعتماد و آسودهخاطری در او به وجود بیاورد و اجازه سفر را بگیرد.
فرزانه زندگیام را اینگونه روایت کرده بود: «ثریا دختر خوبیست، مادرش را از دست داده و بعد از آن با مردی که هیچ شباهتی به همدیگر نداشتهاند عقد کرده، اما بعد از همدیگر جدا شدهاند و او به جای اینکه از زندگی ناامید شود، بعد از این دو بحران بزرگ به بوشهر آمده و یک زندگی مستقل را تشکیل داده است، رابطهاش با خانواده خوب است اما در یک شهر دیگر زندگی میکند و حالا خبرنگار است و زندگی خوبی دارد و یک مرد خوب در زندگیاش پیدا شده و عاشق همدیگر شدهاند». و عکسالعمل مادر دوست من چیزی نبود، جز: «مطمئنی بهت راست گفته؟ اینها که گفتی بیشتر شبیه رمانهای م.مودبپور است بنظر میرسد دوستت زیادی کتاب میخواند و یک قصهای برایت تعریف کرده». این را که از زبان دوستم شنیدم بی اختیار پشت تلفن خندهام گرفت. او از این ناراحت بود که اجازه سفر ندارد و من از این میخندیدم که چقدر زندگیام به رمانها شبیه شده است. البته مادر فرزانه حق داشت، وقتی خودم هم به اتفاقاتی که در عرض بیست و چند سال از سر گذرانده بودم فکر کردم و روایت یکدقیقهای فرزانه از زندگیام را مرور کردم برایم غیرقابل باور شد. چطور میشود یک عمر زندگی را در یک دقیقه روایت کرد و کسی باور کند؟ آنهمه زمینخوردنها و احساسات و ناامیدیها و بلندشدنها و لبخندها و امیدواریها در روایت کوتاه زندگی جا مانده بودند، همین چاشنیهایی که یک زندگی را باورپذیر میکردند.
اگر نسل آینده هیچکدام باور نکنند که اینهمه اتفاق تلخ از سیل و آنفولانزا و گرانی یکشبه بنزین و شهادت سردار سلیمانی و سقوط هواپیما گرفته تا این کرونای منحوس که آخر سالی به جان ما و آرامشمان افتاده همه در عرض یک سال رخ داده باشد، حق دارند. آخر چه کسی باور میکند یک سال بتواند اینقدر بلاخیز باشد؟
* عنوان از علیرضا آذر
پنجره باز بود و هوایِ خُنکی به داخلِ اُتاق میاومد؛ نشسته بودم لبهی پنجره، و با تبسمی به لب، بیرون رو تماشا میکردم؛ کمی سَردم بود اما، قصد نداشتم پنجرهی اُتاق رو ببندم؛ از اون بالا آدمایی رو میدیدم، که توی شهرک، در حالِ رفتوآمد هستند؛ پیاده و سواره، یکنفره و چندنفره. هر کدومشون یک پوششِ متفاوت داشتن و، مقصدی متفاوتتر. با خودم فکر کردم لابد هر کدوم قصهی مخصوص به خودشونو دارن؛ یکی شاده، یکی غمگین، یکی عجوله، یکی کاملا خونسرد، یکی اُمیدواره، اون یکی نااُمید و در نهایت. از خودم پرسیدم: داستانِ تو چیه؟! بیهوا لبخندی زدم و طبق معمول بدون اینکه حتی ذرهای نیاز به فکرکردن باشه، چیزی از درون، زیر گوشم، آروم نجوا کرد: داستانِ من، خودمم؛ انگار که از قبل هم جواب این سوال رو میدونستم.
آره؛ داستانِ من، خودم بودم؛ خودی که گم شده بود، و به هوایِ پیداکردنش خیلی جاها سَرک کشیدم؛ خودی که این چندسال از عُمرم رو بخاطر گمشدنش، هدر رفته میدیدم. خودم که گم شد، انگار هویتم از دست رفت؛ تنها با یک لایهی رویی که تلفیقی از ویژگیهای چند آدم مُختلف بود، سعی داشتم خودم رو عادی نشون بدم؛ حتی خندههامم دیگه از ته دل نبود؛ حتی از اینکه بحرانم رو کسی متوجه بشه میترسیدم. لبهی پنجره نشسته بودم و نگاهم به مردمی بود که درونِ شهرک در تکاپو بودند؛ جالب بود که هیچکدوم رو نمیدیدم؛ حتی بین اون غریبهها هم دنبالِ خودم میگشتم. سالها طول میکشه تا بفهمی پشتِ تمامِ خندههای از ته قلبت، دروغ نهفتهست؛ اینکه بفهمی تو هم مثل بقیه آلوده به دروغ هستی و روی این حقیقت همیشه سَرپوش میذاشتی، تا مبادا کسی ظاهر شه، و از دروغ بودنِ حقیقتت پرده برداره؛ مثل تمام وقتایی که جلوی عزیزانت شاد بودی، یا اینکه جلوی آینه به خودت لبخند میزدی؛ تنها به این خاطر که نمیخواستی توی دید اطرافیانت، بیهویت به نظر برسی.
این دنیا پُر از دروغه و ما، تا خرتلاق توی این باتلاق غرق هستیم؛ کسی دستِ یاری به سمتمون دراز نمیکنه، چون هممون همرنگ هم هستیم؛ اینکه من کی هستم، دیگه برای کسی حتی خودمم اهمیتی نداره؛ تنها کاری که از دستمون برمیاد اینه که چشمامون رو ببندیم و بدون فکرکردن بهش زندگی کنیم، مثل تمام شبهایی که تا صبح بیخیالی طی کردیم و چشمامون رو روی همهچیز بستیم؛ فردا که برسه دیروز تنها یک خاطره است، و خاطرات خوب بلدند چطور در درازمُدت، بدیها رو بشورند و خوبیها رو بولد کنند؛ دردا که محو شند تنها دلتنگیه که باقی میمونه؛ چه فرقی میکنه این دلتنگی برای خودم باشه یا دیگران؛ تا زمانی که این نقاب هست ما تنها آدمهای پُشت نقابیم، پس زندگی میکنیم هر چند دیگه حتی برای خودمونم غریبهایم.
+ متنی مشترک از من و فابرکاستل.
+ پیشنهاد میکنم اینروزها که همهچی دگرگون شده و استرس و وحشت تو فضای جامعه پر شده هر کسی در توان خودش قدمی کوچیک واسه سرگرمشدن و تزریق حال خوب به بقیه برداره. اصلا شما هم یه متن مشترک با یکی دیگه از وبلاگنویسا بنویسید :)
با هر بار رفتن کسی از زندگیمان حفرهای در قلبمان ایجاد میشود؛ یک جای قلبمان سوراخ میشود و هیچ بُتُن و سنگریزهای نمیتواند به شکل اول در بیاوردش؛ شاید فوراً دست به کار شویم تا جای خالی ِ نبودنش را جور ِ دیگری پر کنیم؛ آدم ِ جدیدی را بنشانیم سر جای او و بگوییم جایش را پر کن.
روزها میرود و آدم جدید میشود یک دوستداشتنی ِ جدید؛ جای آدم قبلی را پر نمیکند اما جوری کنارمان میماند که تحمل یک حفره در قلبمان را سادهتر میکند؛ بعد، یک روزی میرسد که او هم میرود؛ حفرهی جدیدی ایجاد میشود و. حالا توی قلبمان دو حفرهی بزرگ داریم از دو آدم ِ دوستداشتنی که از زندگیمان رفتهاند.
این چرخه ادامه دارد. آدمها میآیند که جای خالی ِ آدم ِ قبلی را برایمان پر کنند، اما میشوند جزیی از وجودمان، میشوند عزیز ِ دلمان، کاری میکنند که زخم حفرهی قبلی ِ توی دلمان گرچه خوب نمیشود اما قابل تحمل میشود؛ بعد وقتی میروند حفرهی خالی ِ رفتنشان میشود زخم ِ روی زخم؛ میشود درد ِ روی درد؛ میشود غصه روی غصه؛ ما میمانیم و حفرهای که پر نشد و بزرگتر هم شد.
باز هم آدم جدید، دلبستگی ِ جدید، حفرهی جدید و اینگونه میشود که تار ِ سفید لابلای موهایمان پیدا میشود، زیر چشمهایمان گود میافتد، دستانمان میلرزند، شبهایمان گریهدار میشود، دلنوشتههایمان غم دارند و برق ِ نگاهمان، هر روز کم فروغتر میشود.
این آمدن و رفتن ِ آدمها از زندگیمان، مصداق ِ بارز ِ همان شتریست که در ِ خانهمان میخوابد؛ اجتنابناپذیر و غیر قابل ِ پیشگیری. یعنی اگر بخواهی جلوی حفرههای جدید را بگیری، باید نگذاری آدم ِ جدیدی وارد زندگیات شود و این تنها با حبس کردن ِ خودمان در یک غار عمیق ِ تنهایی امکانپذیر است؛ غار ِ عمیقی که شاید از ایجاد ِ حفرهی جدید جلوگیری کند، اما حفرهی قدیمیمان را آنقدر عمیقتر میکند که یک روز بیصدا میمیریم. داشتم میگفتم این آمدن و رفتنها، آش ِ کشک ِ خاله است، نمیشود جلویش را گرفت، خود ِ ما هم آدم ِ جدید ِ خیلی از زندگیها میشویم. اما کاش، یادمان باشد حالا که برای ورود و خروجمان از زندگی ِ دیگران، هیچ اختیاری نداریم، لااقل یکجوری برویم که حفرهی ایجاد شده از رفتنمان درد ِ کمتری داشته باشد.
+ ثریا شیری | از کانال: https://t.me/sorayashiri98 |
سلام آقای لیون.
امیدوارم حالتان خوب باشد، قرار است نامهای برای شخصیت کارتونی محبوبمان بنویسیم، این یک چالش وبلاگی جدید است برای این روزهایی که حال هیچکسی خوب نیست، نه حال ما و نه حال آدمهای اطرافمان و نه حال کل جهان.
راستش یک لحظه با خودم گفتم این نامه را برای جودیابوت بنویسم یا حتی آنشرلی، که طبق گفتهی اطرافیانم خیلی به من شباهت دارند، در علاقه و عادتشان به نوشتن، در خیالپردازیهایشان و در عشق داشتن به همهچیز دنیا.
بعد خواستم برای جو و جولی نامه بنویسم، همان دوقلوهای افسانهای که وحدت و روابط قشنگشان من را یاد ارتباط بین خودم و برادرم میاندازد و کارهای عجیبغریبی که با هم همکاری همدیگر انجام میدادیم.
و یکییکی تمام شخصیتهای کارتونی محبوبم از ذهنم گذشتند اما یک نفر همچنان اول لیست بود و آنهم شما بودید، شمایی که در زمان کودکی از شدت علاقه اسمتان را روی خودم گذاشته بودم.
قضیه از آنجا شروع شد که قرار شد من و خواهران و برادرم هر کدام یکی از شخصیتهای کارتونی را انتخاب کنیم و اسمش را روی خودمان بگذاریم. خواهر بزرگه که همیشه به فرزند ارشد بودنش افتخار میکرد و مثل همه فرزندان ارشد یک روحیه "فرماندهی" داشت بدون معطلی گفت: "من زورو هستم". خواهر دومی که روحیه لطیفتر و متفاوتتری داشت انتخابش "پسر کوهستان" یا همان "پپرو" بود و من بیشک و تردید شما را انتخاب کردم و برادرم هم شخصیت کارتونی "ماسک" را انتخاب کرده بود.
علاقه زیادی به شما داشتم، از شجاعتتان، از به دل ترسها و موقعیتهای خطرناک زدنتان، از امضا زدن پای تمام کارهایتان و. از همه کارهایتان خوشم میآمد و البته هنوز هم میآید. آنزمان بدون اینکه بدانیم چند سال بعد واژهای به نام "کراش" ورد زبانها میشود روی شما کراش داشتم. البته شخصیت واقعی دنیای واقعی که رویش کراش داشتم مجید اخشابی بود. اما خب شما عشق اول من بودی و عشق اول کلا چیز دیگریست مگر نه؟!
خلاصه که روی شما کراش داشتم وقتی که کراش مُد نبود.
آن خانم خبرنگاری که همه جا همراه شما بود، آیندهی من بود حالا که فکرش را میکنم چقدر برایم هیجانانگیز است. که چندین سال قبل بدون آنکه بدانم چند سال بعد به خبرنگاری علاقمند میشوم به کارتونی علاقه داشتم که یک زن خبرنگار پر انرژی در آن بود هر چند بیشترش بخاطر وجود شما بود.
آقای لیون ِ عزیز این روزها دلم عجیب میخواهد شما باشید، یا من بتوانم دکمه "آلن لیون" بودنم را روشن کنم و بتوانم جلوی خلافکارها و آدمبدها بایستم و نقشههایشان را نقش برآب کنم، دلم میخواهد میتوانستم قدرت قشنگکردن دنیا را داشته باشم و کاش میتوانستم حال خوب به آدمها هدیه بدهم. اینروزهایی که در قرنطینه میگذرد فهمیدهام لبخند آدمها حتی آنها که غریبه هستند و هیچ ارتباطی با هم نداریم چه چیز ارزشمندی بوده و ما بیتفاوت از کنار آن میگذشتیم.
آقای لیون ِ عزیز، برای حال ِ دلمان دعا کنید با آن امضای مخصوص ِ قشنگتان.
+ دعوت میکنم از دوستان عزیزم "هوپ"، "حریر"، "دردانه"، "قاسم صفایینژاد" و "میرزا مهدی" برای شرکت در این چالش آقاگل.
نمیدونم چندمین روز قرنطینهی ماست. آمارش از دستم در رفته. توی این مدت جز یهبار که همکارم آقای صاد به خونهمون اومد و بعد از رفتنش با مواد ضدعفونیکننده به مبل حمله کردم، دیگه کسی به دیدنمون نیومده. هفته گذشته هم پدر و برادرم که برای انجام یه کار اداری به بوشهر اومده بودن به دیدنم اومدن اما پاشون رو از چارچوب در داخلتر نذاشتن. فاصلهمون یکمتری میشد، پنجدقیقهای ایستادن، ابراز دلتنگی کردن و بعد از ارائه توصیههای بهداشتی لازم خداحافظی کردن و رفتن. مابقی روزها نه کسی اومده و نه کسی رفته. تنها ارتباطم با آدمهای آشنای زندگیم از طریق تماس صوتی تلفنی و تصویری بوده. هر چه از روزهای قرنطینهم میگذره و دلتنگیم برای خانواده بیشتر میشه، عصبانیتم از هموطنایی که قرنطینه رو شکستهن هم بیشتر میشه. جالبه هر کدوم توجیهی برای این کارشون دارن، توجیهی که شاید فقط خودشون رو قانع میکنه.
امسال اولین سفره هفتسین خونه مشترک ما بود و اولین نوروزی که لحظهی سالتحویلش رو کنار خانوادهم نبودهم. از دلتنگی لحظه تحویل سال چیزی نمیگم، همینقدر بگم که تصور اینکه لحظه تحویل سال تنها و در خونه خودمون باشیم رو نمیکردم و چون اولین سالیه که توی خونه مشترکمون هستیم طبیعتا مواد و ابزار لازم برای تدارک یه سفره هفتسین بینقص هم مهیا نبود. نمیخواستم از بیرون چیزی بخرم و باید یه جوری با هر چه که توی خونه بود سر و تهش رو هم میآوردیم. سرکه، سیب و سکه در خونه موجود بود. به جای سبزه قرار بود سبزی بذاریم و ساعت و سیبزمینی. از حبه سیر داخل شیشه خیارشور هم برای سین هفتم استفاده کردیم و هفتسینمون تکمیل شد. این مدیریت بحران! تجربه متفاوت و البته کمی شیرینی بود که مقدار زیادی دلتنگی چاشنیش شده بود.
قسمت سخت ماجرا اونجا بود که بعد از تماس تصویری با خانوادههامون، حالا باید با دایی و خاله و عمو و. تلفنی صحبت میکردیم و عید رو تبریک میگفتیم. افرادی مثل من که سر جمع دو جمله تعارفی بیشتر بلد نیستن اینجور مواقع یا لال میشن یا سوتی میدن. همین چند وقت پیش وقتی دوستم با من تماس گرفت که بابت فرستادن بسته پستی تشکر کنه بعد از استفاده از کلماتی مثل: "خواهش میکنم"، "قابلتو نداشت"، "کاری نکردم"، "یه هدیه ناقابل بود"، "امیدوارم خوشت بیاد"، دیگه کلمه کم آوردم اما دوستم هنوز داشت تشکر میکرد و باید چیزی میگفتم: "به پای جبران محبتهای شما نمیرسه". که گفتم و یعد از گفتنش و سکوتی که حاکم شد فهمیدم چی گفتم. خیلی ریلکس مکالمه رو ادامه دادیم تا قطع کرد و بعد خودمو انداختم زمین و حالا نخند کی بخند. تازه نتونستم آبروداری کنم و به دوستم پیام دادم که تو چطور متوجه این سوتی بزرگ نشدی که اونم گفت متوجه شده و چون دیده من به روی خودم نمیارم به گوشاش شک کرده :))
حالا باید زنگ میزدم به خاله و دایی و زنعمو و. و چقدر سخت بود. آسونترین راه این بود که مکالمه رو در حالی انجام بدم که گوشی روی حالت اسپیکر هست و هر چیزی که میگفتن و کم میاوردم یه نگاه به حسن میکردم و اون تقلب میرسوند. لحظات نفسگیری بود که خدا رو شکر به سلامتی ازشون عبور کردم.
گرچه این روزهای قرنطنیه سخت و تلخ میگذره و واسه من و خیلیای دیگه همراه با دلتنگی هست. اما جنبههای مثبتی هم داره. مثلا امشب برای اولینبار در عمرم اقدام به پختن نون کردم که نتیجه مهم نیست نیت مهمه :دی
+ عیدتون مبارک، براتون سال خوبی آرزو میکنم. پر از اتفاقات قشنگ، پر از عشق، پر از پول و برکت و سلامتی و دوستی و موفقیت :)
درباره این سایت