روی ماسه‌های ساحل نشسته بودم و داشتم با یه تیکه چوب اسم "بانوچه" رو روی ماسه‌ها می‌نوشتم که فرشته اومد و گفت: "بیا اینو تو ماسه‌ها دیدم از انگشتت افتاده بود بیا بذار تو کیفت تا آقاگل نیومده ازت بگیره"، قبل از اینکه انگشتر رو از دست فرشته بگیرم، یکی از اونور ساحل داد زد: "آقاگلللللللللللل بدو برو بانوچه انگشتره رو پیچوند!" سرمو چرخوندم دیدم حریره! تا بخوام عکس‌العملی نشون بدم فرشته انگشتر رو محکم تو مشتش گرفت و شروع کرد به دویدن، حریر هم به دنبالش.
من مونده بودم و چهار تا شاخ رو سرم! که چی شد یهو؟! به دویدن این دو تا نگاه می‌کردم که لادن اومد سمتم گفت: "پاشو نوبت منه اسم وبلاگمو بنویسم رو ماسه‌ها" و من بلند شدم بدون اینکه سوال پیش بیاد که خب این همه ساحل و ماسه! چرا دقیقا جای من؟ :دی
داشتم آروم کنار ساحل قدم می‌زدم که سوسن و حوا از آب اومدن بیرون و صدفایی که تو دستشون رو بهم نشون دادن و گفتن: "اگه میشه بیا کمک کن تو ساحل صدفای بیشتری پیدا کنیم" دنبالشون راه افتادم و همین‌طور که داشتیم صدف جمع می‌کردیم احسان و آقاگل اومدن کنارمون، آقاگل گفت: "انگشتر من کو؟" اشاره کردم به دو تا نقطه‌ای که خیلی دووووور هنوز در حال دویدن بودن گفتم: "فعلا دارن سرش دعوا می‌کنن"، احسان گفت: "زود صدفاتونو جمع کنید می‌خوام امتحان بگیرم"، یهو هلما اومد و گفت: "من امتحان نمیدم! مگه نگفتم سوالا رو بهم برسون؟" که احسان با تعجب نگاه کرد و گفت: "عجب دانشجوهایی هستین شما، از همکلاسیتون یاد بگیرین که حتی اینجا هم داره درس می‌خونه" ما سرمونو چرخوندیم و دکتر سین رو دیدیم که روی یه تیکه سنگ نشسته بود و سرش تو کتاب بود، آقاگل گفت: "اون که خودش استاده"، سوسن گفت: "تازه اونی هم که تو دستشه کتاب درسی نیست"، لادن گفت: "و اصلا هم کتاب نمی‌خونه، داره عکس می‌گیره بذاره اینستاگرامش" بعد احسان گفت: "نه منظورم اون یکی همکلاسیتون بود" بعد ما سرمونو چرخوندیم اون‌وری و چوگویک رو دیدیم که حسابی سرش تو کتابه. داشتیم متحول می‌شدیم که بریم صدف‌ها رو یه گوشه بذاریم و مشغول درس خوندن بشیم که شباهنگ اومد و گفت: "من امتحان میدم اما به شرطی که 4 تا سوال بیشتر نباشه! اگه از 4 تا بیشتر شد باید 44 تا باشه، یا 444 یا 4444 یا." همینطور داشت می‌گفت که اَسی از پشت سر دستشو گذاشت رو دهن شباهنگ و رو به احسان گفت: "استاد فرار کن تا بدبخت‌تر نشدیم". احسان کیسه‌ی صدف‌ها رو از ما گرفت!!!! و رفت. اَسی هم دستشو از رو دهن شباهنگ برداشت و گفت: "تا کجا می‌خواستی پیش بری؟" شباهنگ گفت: "چون حرفمو قطع کردی باید چهار بار ازم عذرخواهی کنی" که در نهایت اَسی بهش قول داد تو عروسی شباهنگ و مراد برقصه و شباهنگ هم دست از سرش برداشت. مونده بودیم بین اینکه بریم درس بخونیم یا صدف جمع کنیم که حریر و فرشته رسیدن بدون اینکه آثار دویدن و نفس‌نفس زدن در اون‌ها هویدا باشه!!! فرشته خیلی ریلکس گفت: "انگشترت رو گم کردیم" بعد من گفتم: "عیب نداره" O-o که قبل از اینکه خوشحالی کنم حریر گفت: "ولی جولیک زنگ زد گفت توی سبد رخت‌چرکاش پیداش کرده". و اصلا برای هیچ‌کدوممون هم سوال نشد که انگشتر چطور رفت یه کشور دیگه! بعد صدای فیشنگار اومد که گفت: برید کنار دکتر داره میاد و ما سرمونو چرخوندیم و دیدیم آقای صفایی‌نژاد داره میاد، همه دستامونو تدیم و صاف وایسادیم که بیاد رد بشه! که یهو از خواب بیدار شدم.


توضیح: دیشب وقتی پست وبلاگم رو نوشتم و چرخی توی وبلاگای دیگه زدم رفتم تو اتاق و کتابمو برداشتم که بخونم. اما اونقدر سرفه می‌کردم و گلوم می‌سوخت که کتاب رو گذاشتم کنارم و با بی‌حالی چشمام رو گذاشتم رو هم. وقتی به خودم اومدم که با انگشتام روی کتاب توی تاریکی اتاق داشتم اسم بانوچه رو می‌نوشتم. با اینکه دیشب یکی از شب‌هایی بود که خیلی دیر موقع خوابم برد اما از همون لحظه که بی‌اختیار اسم بانوچه رو با انگشتام می‌نوشتم تا لحظه‌ای که خوابم برد همش فکرام حول محور وبلاگ و پست و نوشتن و دوستای وبلاگی بود. و نوشته‌ی بالا خوابیه که دیدم :دی


پ.ن: از این دست خواب‌ها خیلی زیاد دیدم، واقعا بعضی وقت‌ها خواب‌هام اونقدر عجیب‌غریبه که برای کسی تعریف نمی‌کنم :دی چند سال پیش خواب دیدم عروسی یکی از بلاگرهاست و بقیه وبلاگ‌نویس‌ها دارن با اتوبوس می‌رن شهر محل زندگی بلاگر مورد نظر که توی جشن عروسیش شرکت کنن، یه بار دیگه هم خواب دیدم با چند تا از بلاگرها با اتوبوس داریم می‌ریم سفر راهیان نور :))



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بی خواص pingomatic مخزن آب | مخزن گالوانیزه | مخزن کامپوزیت azarmahar learn english مجله مطالب خواندنی BTS & BP طراحی سایت، سئو، طراحی فروشگاه اینترنتی پسته کرمان