یکی از دلایلی که دلم برای خانواده‌های کم‌جمعیت می‌گیرد و دوست دارم همه خانواده‌ها پرجمعیت باشند و صمیمی و کنار ِ هم، این است که در خانواده‌ی شش نفره‌مان، صمیمیت و شادی وجود داشت. مادرم می‌گفت: "همان اوایل ازدواج با پدرت قرار گذاشتیم چهار تا بچه داشته باشیم" و با وجود اینکه بچه‌ی اول فقط 15 دقیقه در دنیا بود و بعدش فوت شد، اما پدر و مادرم سر قرارشان ماندند و ما چهار نفر شدیم فرزندانشان.

فاصله‌ی سنی فرزند اول و چهارم خانواده، شش سال است و همین فاصله‌ی کم باعث شد از همان بچگی در کنار کل‌کل‌ها و دعواهای خواهرانه و برادرانه رفیق و هم‌بازی هم‌دیگر هم باشیم. البته رفتار پدر و مادرم هم با ما خیلی خوب و صمیمی بود و آن‌روزها را که مرور می‌کنم چیزی جز "یک خانواده‌ی شاد ایرانی" به ذهنم نمی‌رسد. آن‌روزها با همه‌ی کم و کاستی‌ها، با همه‌ی تلخی‌ها و غصه‌ها، بلد بودیم کنار همدیگر شاد باشیم. شاید هم اقتضای سن و سالمان بود که چیزی از ناملایمتی‌های روزگار متوجه نمی‌شدیم. اما آن‌شبی که مادر 51 ساله‌ام، در بیمارستان قلب بوشهر نفس‌های آخرش را می‌کشید. وقتی روی زمین حیاط بیمارستان زانو زده بودم و میان اشک و گریه دعا می‌کردم و از خدا شفایش را می‌خواستم نمی‌دانم چه حکمتی بود که یکی در ذهنم فریاد کشید: "اگر این شفا به صلاحش نباشد چه؟" دختری مثل من که کاملا به خانواده وابسته بود و در همان خانواده‌ی شاد ایرانی بزرگ شده بود و برای تک‌تک اعضای خانواده‌اش جان می‌داد چطور می‌توانست در آن شرایط به مصلحت فکر کند؟ چطور می‌توانستم بپذیرم که مصلحت چیزی جز شفا و زنده‌ماندن مادرم باشد؟ چطور می‌توانستم بپذیرم که مادرم برود و من بمانم و زندگی کنم؟ اما صدایی که توی ذهنم بود مصمم بود. نمی‌دانم چه شد که همان‌طور که زانو زده بودم و برایم مهم نبود لباس‌هایم خاکی شود، سجده کردم، حتی نمی‌دانم آن لحظه رو به قبله بودم یا نه. اما سجده کردم و از خدا خواستم اگر صلاح مادرم زنده‌ماندن و شفا باشد، خدا او را برای ما حفظ کند. در آن لحظه مطمئن بودم خدا بهترین‌ها را برای مادرم و من و بقیه اعضای خانواده‌ام می‌خواهد و در این شکی نداشتم. از ته دل و با اطمینان به مصلحت خدا این دعا را کردم و چند دقیقه بعد خبر پرواز کردن روح مادرم غم عالم را روی سرم آوار کرد. درست است که آنقدر شوکه بودم که از حال رفتم اما بعدش را خوب یادم هست، هر بار که گریه کردم و دلم گرفت و دلم شکست آخرش خودم به خودم گفتم خواست خدا بود.

مادر و پدرم عاشقانه با هم ازدواج کرده بودند و در تمام آن سال‌ها مثل دو رفیق زندگی کرده بودند. از تاثیر همان زندگی عاشقانه و رفاقت قشنگشان بود که خانواده‌ام به این شکل به هم‌دیگر عشق می‌ورزیدند اما با خودم فکر می‌کردم از آن‌جا که روزگار غیرقابل پیش‌بینی است شاید مادرم زنده می‌ماند و در روزهای بعد زندگی به کامش تلخ می‌شد، مثلا یک بیماری دیگر می‌گرفت، یا زنده می‌ماند و پیر می‌شد و زمین‌گیر می‌شد و به خلق‌الله محتاج می‌شد، یادم هست همیشه می‌گفت: "خدا اون روز رو نیاره که برای انجام کارهای شخصیم محتاج بنده‌ای بشم" و خدا آن روز را نیاورد، واقعا نیاورد. 

روزگار پس از مادر سخت و تلخ و فاجعه‌بار است. اما خواست و صلاح خدا همیشه بهترین است، هنوز هم در این مورد شکی نیست.

دعا خوب است، استمرار در دعا خوب است، اتفاقا باید دعا کنیم که اجابت شویم، اما گاهی اصرار بدون منطق روی یک چیز و پافشاری بیش‌ازحد برای رسیدن به خواسته‌مان اشتباه است و باید از یک جایی به بعد همه‌چیز را بسپریم به او که از همه‌چیز آگاه‌ست.

این را برای نسرین می‌نویسم و هر کسی که برای مرحله‌ای از زندگی‌اش تلاشی کرد و نتیجه‌ای که خواست را نگرفت.


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : مادرم ,زندگی ,مصلحت ,چطور ,خواست ,است، ,زنده می‌ماند ,کرده بودند ,می‌توانستم بپذیرم ,چطور می‌توانستم ,چطور می‌توانستم بپذیرم
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تولیدی قابلمه گرانیت سری تابه گرانیت ديزل ژنراتور|موتور برق دانلود بازی | سی اف جی کانتر و سی اس گو |برنامه تلاش میکنم ولی بازم منو نمیخوان ونوس رایانه طراحی سایت | سارین وب موزیک ویدیو - دانلود آهنگ خارجی پنل اس ام اس Mikey نوعدوستی