پنجره باز بود و هوایِ خُنکی به داخلِ اُتاق می‌اومد؛ نشسته بودم لبه‌ی پنجره، و با تبسمی به لب، بیرون رو تماشا می‌کردم؛ کمی سَردم بود اما، قصد نداشتم پنجره‌ی اُتاق رو ببندم؛ از اون بالا آدمایی رو می‌دیدم، که توی شهرک، در حالِ رفت‌وآمد هستند؛ پیاده و سواره، یک‌نفره و چندنفره. هر کدومشون یک پوششِ متفاوت داشتن و، مقصدی متفاوت‌تر. با خودم فکر کردم لابد هر کدوم قصه‌ی مخصوص به خودشونو دارن؛ یکی شاده، یکی غمگین، یکی عجوله، یکی کاملا خونسرد، یکی اُمیدواره، اون یکی نااُمید و در نهایت. از خودم پرسیدم: داستانِ تو چیه؟! بی‌هوا لبخندی زدم و طبق معمول بدون اینکه حتی ذره‌ای نیاز به فکرکردن باشه، چیزی از درون، زیر گوشم، آروم نجوا کرد: داستانِ من، خودمم؛ انگار که از قبل هم جواب این سوال رو می‌دونستم.

آره؛ داستانِ من، خودم بودم؛ خودی که گم شده بود، و به هوایِ پیداکردنش خیلی جاها سَرک کشیدم؛ خودی که این چندسال از عُمرم رو بخاطر گم‌شدنش، هدر رفته می‌دیدم. خودم که گم شد، انگار هویتم از دست رفت؛ تنها با یک لایه‌ی رویی‌ که تلفیقی از ویژگی‌‌های چند آدم مُختلف بود، سعی داشتم خودم رو عادی نشون بدم؛ حتی خنده‌هامم دیگه از ته دل نبود؛ حتی از اینکه بحرانم رو کسی متوجه بشه می‌ترسیدم. لبه‌ی پنجره نشسته بودم و نگاهم به مردمی بود که درونِ شهرک در تکاپو بودند؛ جالب بود که هیچ‌کدوم رو نمی‌دیدم؛ حتی بین اون غریبه‌ها هم دنبالِ خودم می‌گشتم. سال‌ها طول می‌کشه تا بفهمی پشتِ تمامِ خنده‌های از ته قلبت، دروغ نهفته‌ست؛ اینکه بفهمی تو هم مثل بقیه آلوده به دروغ هستی و روی این حقیقت همیشه سَرپوش می‌ذاشتی، تا مبادا کسی ظاهر شه، و از دروغ بودنِ حقیقتت پرده برداره؛ مثل تمام وقتایی که جلوی عزیزانت شاد بودی، یا این‌که جلوی آینه به خودت لبخند می‌زدی؛ تنها به این خاطر که نمی‌خواستی توی دید اطرافیانت، بی‌هویت به نظر برسی.

این دنیا پُر از دروغه و ما، تا خرتلاق توی این باتلاق غرق هستیم؛ کسی دستِ یاری به سمتمون دراز نمی‌کنه، چون هممون همرنگ هم هستیم؛ اینکه من کی هستم، دیگه برای کسی حتی خودمم اهمیتی نداره؛ تنها کاری که از دستمون برمیاد اینه که چشمامون رو ببندیم و بدون فکرکردن بهش زندگی کنیم، مثل تمام شب‌هایی که تا صبح بیخیالی طی کردیم و چشمامون رو روی همه‌چیز بستیم؛ فردا که برسه دیروز تنها یک خاطره است، و خاطرات خوب بلدند چطور در درازمُدت، بدی‌ها رو بشورند و خوبی‌ها رو بولد کنند؛ دردا که محو شند تنها دلتنگیه که باقی می‌مونه؛ چه فرقی می‌کنه این دلتنگی برای خودم باشه یا دیگران؛ تا زمانی که این نقاب هست ما تنها آدم‌های پُشت نقابیم، پس زندگی می‌کنیم هر چند دیگه حتی برای خودمونم غریبه‌ایم.

 

+ متنی مشترک از من و فابرکاستل.

+ پیشنهاد می‌کنم این‌روزها که همه‌چی دگرگون شده و استرس و وحشت تو فضای جامعه پر شده هر کسی در توان خودش قدمی کوچیک واسه سرگرم‌شدن و تزریق حال خوب به بقیه برداره. اصلا شما هم یه متن مشترک با یکی دیگه از وبلاگ‌نویسا بنویسید :)


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

لباس استوک اروپایی در شرکت IFN blog فروش پایان نامه مقاله گزارش کارآموزی پروژه تحقیق طرح توجیهی عرفان هاي كاذب بروزی ها Alex Sadfghj موبایل فرهاد آموزش علمی ویدئو پروژکتور کمیکهای طرح تیم آپ